باران دریـــــــا

دروغگو دروغ نمیگوید مگر به سبب حقارتی که درنفس خود احساس میکند. پیامبر اکرم(ص)

باران دریـــــــا

دروغگو دروغ نمیگوید مگر به سبب حقارتی که درنفس خود احساس میکند. پیامبر اکرم(ص)

زندگی کوروش بزرگ

کورش بزرگ فرزند کمبوجیه و ماندانا اولین کسی بود که فلات ایران را برای نخستین بار در تاریخ زیر یک پرچم در آورد و پادشاهی ایران را تشکیل داد.
در سال ۵۴۶ قبل از میلاد , کراسوس شاه لیدیا با اندیشه پیروزی بر سرزمین پارسیان یورشبر ایران زمین را آغاز کرد. وی پیش از یورش, از کاهن معبد دلفی در یونان در زمینه یورش به پارسیان نگر(نظر)خواهی کرد و کاهن به او وعده داد که اگر حمله کند, امپراطوری بزرگی را نابود خواهد کرد.جنگ با ایران برای لیدیا یک فاجعه تاریخی بود. کروسوس بسختی شکست خورد. کورش خاک لیدیا را در هم نوردید. کروسوس به اسارت ایرانیان در آمد و خاک لیدیا(ترکیه فعلی) ضمیمه شاهنشاهی کورش قرار گرفت و مرزهای شرقی ایران به دریای اژه رسید. کورش کراسوس را بخشید و از او یک فرمانده با وفا ساخت و بعدها همین کراسوس و ارتش لیدیا برای پیشبرد هدفهای امنیت گسترانه کورش نبردها کردند.
کورش که شخصیتی آزاد اندیش و عاری از پی دورزی(تعصب) بود , خدایان و ادیان ملل شکست خورده را به رسمیت شناخت , همگان را در اجرای مراسم دینیشان آزاد گذاشت, معابدشان را در زیر پوشش کمکهای دولتی قرار داد و بدینسان دل های همه ی ملت های مغلوب را بسوی خویش جلب کرد. چشم تاریخ تا آن هنگام چنان فاتح پر مهر و شفقتی را به خود ندیده بود و ملت های مغلوب در برابر این همه مهر و بزرگواری چاره ای جز محبت او را نداشتند و دوستی او در دل همه اقوام تحت قرمانروائی ایران ریشه دواند.
پس از اینکه مرزهای شرقی ایران در جوار بابل قرار گرفت, آوازه انساندوستی و بزرگمنشی کورش به میانرودان رسید و بابلیان را که از جور ستمگری به نام نبونهید به تنگ آمده بودند بر آن داشت که دست استمداد بسوی کورش دراز کنند. فتح امپراطوری بابل برای کورش با همکاری مردم بابل و هماهنگی روحانیون مردوخ انجام شد.
کورش بزرگ با ایمانی که به اهورا مزدا داشت, جهان گشائی را به هدف برقرار کردن آشتی و آسایش و برابری و از میان بردن ستم و ناراستی انجام میداد. هر کشوری را که گشود, فرمانروائیش را دوباره به همان حکومتگران پیشین واگذاشته بود تا از سوی او سرزمین خودشان را با دادگری اداره کنند. در هیچ جا به معابد و متولیان امور دینی ملل مغلوب آسیب وارد نکرد
کورش پس از تسخیر بابل اعلام بخشش همگانی کرد, ادیان بومی را آزاد اعلام کرد, هیچ انسانی را به بردگی نگرفت و سپاهیانش را از تجاوز به جان و مال رعایا باز داشت و دستور داد خرابیهای جنگ را بازسازی کنند و در این راه خود پیش قدم شد و شروع به بازسازی دیوار شهر کرد. در میانرودان چهل هزار یهودی توسط شاهان آشور و بابل برای بردگی به این منطقه آورده شده بودند. کورش دستور آزادی آنها را صادر کرد و به آنها وعده داد موجبات برگشتشان را به سرزمینشان فراهم کند.بعد از فتح میانرودان, شام(سوریه) . فینیقیه و فلسطین نیز ضمیمه خاک ایران شدند
در استوانه معروف به اعلامیه حقوق بشر این پادشاه انساندوست چنین نوشته است:
منم کورش شاه جهان, شاه بزرگ, شاه شکوهمند, شاه بابل, شاه سومر و اکاد, شاه چهار اقلیم بزرگ جهان, پور کمبوجیه شاه بزرگ شاه انشان, نوه کورش شاه بزرگ شاه انشان, از دودمان شاهان روزگاران دور…. هنگامی که دوستانه قدم درون بابل نهادم و در میان هلهله های شادی مردم کاخ شاهان و تختگاه آنها را به تصرف در آوردم سلطان بزرگ مردوخ دلهای نیک مردان بابل را با من همراه ساخت زیرا من همواره بر آن بودم که او را بزرگ بدارم و بستایم. سپاه بزرگ من در آرامش و نظم وارد بابل شدند من به هیچکس اجازه ندادم که در سومر و اکاد دست به تجاوز و تعدی بزند.من در بابل و دیگر شهر های مقدس نظم و امنیت برقرار کردم.از آن پس مردم بابل به آزادی رسیدند و یوغ بردگی از دوششان برداشته شد… مردم این سرزمینها را به سرزمینهایشان برگرداندم و املاکشان را به آنان باز دادم.
رفتار انساندوستانه کورش با اقوام معلوب از او یک شخصیت مقدس و مافوق بشری ساخت. روحانیون بابل او را پیامبر مردوخ , و انبیای اسرائیل او را شبان یهوه و مسیح موعود و تجسم عینی خدای دادگستر خوانده اند. مسلمانان او را ذوالقرنین می دانند.که نامش در قرآن آمده است .
مرزهای کشور کورش در شرق از حدود رود سند و رود سیحون آغاز می شد و در غرب به دریای مدیترانه و دریای اژه می رسید.نقش کورش در سازندگی تاریخ اهمیت ویژه ای دارد. در این زمینه گزینوفون می گوید: “کشور کورش بزرگترین و شکوهمندترین بود و این سرزمین پهناور را کورش به نیروی تدبیرش یک تنه اداره می کرد. کورش چنان به ملتهائی که در این سرزمینها می زیستند دلبستگی داشتو از آنها مواظبت می نمود که گوئی همه آنها فرزند اویند.مردم این سرزمینها نیز به بوبه خود ویرا پدر و سرپرست غمخوار خودشان می دانستند. کارگزاران دولت در عهد کورش به تمامی عهد و پیمانها و سوگندهایشان وفاداری نشان میدادند و از او فرمان می بردند.”
کورش پس از حدودا ۲۳ سال فرمانروائی درگذشت و پیکرش در پاسارگاد به خاک سپرده شد.

ایام فاطمــــــــــــیه تسلیت باد

سلام وصلوات خداوند تعالی بر حجره محقر فاطمه(س) که تجلیگاه نور عظمت الهی وپرورشگاه زبدگان اولاد آدم است .امام خمینی (ره) 

 

اس ام اس ها و پیامک های ایام فاطمیه و شهادت حضرت زهرا(س) (سری اول) FuN2Net.MiHaNbLoG.CoM

ای علی! همراه تو به دیدار اتاق کوچک فاطمه می‌روم؛ اتاقی که با همه کوچکی‌اش، از دنیا و همه تاریخ بزرگتر است؛ اتاقی که یک در به مسجدالنبی دارد و پیغمبر بزرگ، آن را با نبوّت خود مبارک کرده است، اتاق کوچکی که علی(ع)، فاطمه(س)، زینب(س)، حسن(ع) و حسین(ع) را یکجا در خود جمع نموده است؛ اتاق کوچکی که مظهر عشق، فداکاری، ایمان، استقامت و شهادت است......(شهید دکتر مصطفی چمران)

فاطمه(س) فاطمه است دکتر علی شریعتی

........از شخصیت فاطمه سخن گفتن بسیار دشوار است . فاطمه ، یک زن بود ، آن چنان که اسلام می خواهد که زن باشد . تصویر سیمای او را پیامبر خود رسم کرده بود و او در کوره های سختی و فقر و مبارزه و آموزش های عمیق و شگفت انسانی خویش پرورده و ناب ساخته بود . وی در همه ی ابعاد گوناگون « زن بودن » نمونه شده بود . مظهر یک « دختر » ، در برابر پدرش . مظهر یک « همسر » ، در برابر شویش . مظهر یک « مادر » ، در برابر فرزندانش . مظهر یک « زن مبارز و مسئول » ، در برابر زمانش و سرنوشت جامعه اش . … نمی دانم چه بگویم ؟ بسیار گفتم و بسیار ناگفته ماند . در میان همه ی جلوه های خیره کننده ی روح بزرگ فاطمه ، آنچه بیش از همه برای من شگفت انگیز است این است که فاطمه همسفر و همگام و هم پرواز روح عظیم علی است . … نمی دانم از او چه بگویم ؟ چگونه بگویم ؟ خواستم از « بوسوئه » تقلید کنم ، خطیب نامور فرانسوی که روزی در مجلسی با حضور لوئی از « مریم » سخن می گفت . گفت : هزار و هفتصد سال است که همه ی سخنوران عالم درباره ی مریم داد سخن داده اند. هزار و هفتصد سال است که همه ی فیلسوفان و متفکران ملت ها در شرق و غرب ، ارزش های مریم را بیان کرده اند . هزار و هفتصد سال است که شاعران جهان در ستایش مریم همه ی ذوق و قدرت خلاقه شان را به کار گرفته اند . هزار و هفتصد سال است که همه ی هنرمندان ، چهره نگاران ، پیکره سازان بشر ، در نشان دادن سیما و حالات مریم هنرمندی های اعجازگر کرده اند . اما مجموعه ی گفته ها و اندیشه ها و کوشش ها و هنرمندی های همه در طول این قرن های بسیار ، به اندازه ی این کلمه نتوانسته اند عظمت های مریم را بازگویند که : « مریم مادر عیسی است . » و من خواستم با چنین شیوه ای از فاطمه بگویم . باز درماندم : خواستم بگویم : فاطمه دختر خدیجه ی بزرگ است . دیدم که فاطمه نیست . خواستم بگویم که : فاطمه دختر محمد (ص) است . دیدم که فاطمه نیست . خواستم بگویم که : فاطمه همسر علی است . دیدم که فاطمه نیست . خواستم بگویم که : فاطمه مادر حسنین است . دیدم که فاطمه نیست . خواستم بگویم که : فاطمه مادر زینب است . باز دیدم که فاطمه نیست . نه ، این ها همه هست و این همه ی فاطمه نیست . فاطمه ، فاطمه است

اسطوره ذوالقرنین

ذوالقرنین . [ ذُل ْ ق َ ن َ ] (اِخ ) خداوند دوشاخ . . اینک برخی از افسانه های شرقی را که راجع به او و لقب او هست ذیلاً نقل میکنیم : بلعمی در ترجمه ٔ تاریخ طبری گوید: و این اسکندر را از بهر این ذوالقرنین خواندند که از این قرن تا آن قرن برسید و قرن بتازی سرو بود و گوشه های جهان را قرن خوانند و یکی گوشه جهان آنجاست که آفتاب برآید ویکی گوشه آنجا که فروشود و هر یکی را قرن خوانند و هر دو را قرنین خوانند و او به هر دو گوشه رسیده بودهم به مشرق و هم به مغرب از بهر آن او را ذوالقرنین لقب کردند و خدای عزوجل فرمود و یسئلونک عن ذی القرنین قل سأتلوا علیکم منه ذکرا. (قرآن ۸۳/۱۸). دیگرجای گفت حتی اذا بلغ مغرب الشمس . (قرآن ۸۶/۱۸). و حتی اذا بلغ بین السدین . (قرآن ۹۳/۱۸). و این سد بمیان دوکوه اندر است که او آنجا سد کرد و یأجوج و مأجوج را بازداشت و محمدبن جریر از این حدیث که خدای عزوجل گفت اندر نبی و چنان که آمده است اندر تفسیر که این خدای گفت اندر این کتاب خویش از قصه ٔ ذوالقرنین و یأجوج و مأجوج و با فائده تر است و محمدبن جریر اندرین کتاب فراموش کرده است از عبداﷲ عباس روایت کند اندر کتاب تفسیر گفت چون مردمان مکه از پیغمبر (صلعم ) بماندند و با او بحجت برنیامدند رسول فرستادند به جهودان خیبر و بدان جهودان که در زمین عرب بودند و بزمین حجاز و یثرب و ایشان را گفتند که از میان ما مردی بیرون آمده است و همی دعوی پیغمبری می کند و همی خواهیم تا بدانیم که راست گویست یا دروغ زن و با ما کتابی نیست آسمانی که از آنجا خبری بنسبت او را بپرسیم تا راست یا دروغ او پدید آید و با شما توریة است اخبار ماضین و جواب آن ما را بگوید تا ما او را بپرسیم ورسول ایشان بوجهل بن هشام بود پس جهودان گرد آمدند وتوریة پیش اندر بنهادند و از آنجا سه مسئله بیرون کردند یکی گفتند که بتوریة اندر نوشته است که خدای راجل ّ و جلاله فرشته ای است که او را روح خوانند و گروهی گویند که روح نام است جبرئیل را و گروهی گویند که روح نام یکی فرشته است بزرگ و از بزرگی که هست هر دوعالم و هر دو ملک و آنچه در میان هفت [ فلک و ] فلک الأفلاک است همه در میان دو ابروی وی اندر است و از بزرگی وی خدای عزّ و جل ّ داند و خدای تعالی به توریة او را نام برده است و گفت که چگونه است شما را مر محمد را بپرسید از روح که اگر او را صفت کند بدانید که او نه پیغمبر است و اگر گوید که هست وصفتش نکند بدانید که او پیغمبر است و از قصه ٔ اصحاب الکهف بپرسیدش و بگفتند که صفت اندر توریة چگونه است و حدیث رسیدن ذوالقرنین از مشرق تا بمغرب و حدیث سدّ یأجوج و مأجوج گفت که اگر همچنین است و جواب همچنین دهد بدانیدکه او پیغمبر است ابوجهل به مکه بازآمد و مهتران مکه را بگفت و جهودان با ابوجهل نزدیک پیغمبر علیه السلام آمدند ابوجهل گفت یا محمد لَولا اوتی مثل ما اوتی موسی من الکتاب و اخبار الماضین و علم الأولین و الاَّخرین تو اگر پیغمبری چرا ندهند کتابی بخبر گذشته و مانده اندر جهان از اول و آخر چنانکه قوم موسی به موسی گرویده است و یا با قوم موسی و ما جهودان گرد آمدیم و از کتاب موسی مسئله ها بیرون کردیم و ترا بپرسیم و اگر تو همچنان جواب دهی که آنجا نبشتست ما دانیم که تو پیغمبری و نیز بگرویم پیغمبر گفت پرسید. گفتند مارا از روح بزرگ خبر ده که چیست و چگونه است و از اصحاب کهف نیز خبر ده و از ذوالقرنین نیز خبر ده پیغمبر علیه السلام ازین سه چیز خبر نداشت و خدای عزّوجل ّ هنوز آیه بدو نفرستاده بود به بیان این قصّه ها پیغمبرگفت مرا خدای عزّ و جل ّ ازین آگاهی نکرده تا جبرئیل بیاید و آن را بگویم تا مرا از خدای عزّوجل ّ این خبرها بیاورد و نگفت انشأاﷲ. عبداﷲ عباس گفت که پانجده روز جبرئیل (ع ) سوی پیغمبر نیامد کافران گفتند خدای محمد محمد را فراموش کرده است و پیغمبر (صلعم ) چون این سخن بشنید تنگدل گردید پس روز پانجده روز در روز آدینه جبرئیل فروآمد پیغمبر بوقت آنکه درخواست گشتن و از خدای عزّوجل مر پیغمبر را علیه السلام درود آورد و با او عتاب کرد و گفت و لاتقولَن َ لِشَای ٔ انی فاعل ٌ ذلک غداً الاّ أن یشأاﷲ. (قرآن ۲۳/۱۸ و ۲۴). اگر خدای عزّوجل ّ خواهد واذکُر ربک َ اذا نسیت . (قرآن ۲۴/۱۸). پس پیغمبر را تقرب کرد و گفت نه چنان است و گفت چون انشأاﷲ فراموش کنی بگو انشأاﷲ و اگر همه آن وقت گذشته بود و خدای عزّوجل ّ سوگند یاد کرد به نبی اندر قوله تعالی و الضحی واللیل اذا سجی . (قرآن ۱/۹۳ و ۲). و هرچند که خدای عزّوجل ّ اندر سوگند یاد کرده است و آن سوگند را معنی آن است که به خویشتن و به بزرگی خویش یاد کرده است چنانکه به آفتاب و ماهتاب سوگند خورده است و گفت والشمس و ضحیها والقمر اذا تلاها. (قرآن ۱/۹۱ و ۲). و بشب و روز گفت واللیل اذا یغشی والنهار اذا تجلّی . (قرآن ۱/۹۲ و ۲). و آنچه بستارگان یاد کرد و گفت فلا اقسم ُ بالخنس الجوار الکُنس . (قرآن ۱۵/۸۱ و ۱۶). و آنچه بسپیده دم یاد کرد گفت والفجر و لیال عشر. (قرآن ۱/۸۹ و ۲). و آنچه به ماهتاب فروشدن کرد گفت فلااُقسِم ُ بالشَفق . (قرآن ۱۶/۸۴). و به مکّه و خانه ٔ مکه یاد کرد و گفت لااقسم بهذا البلد. (قرآن ۱/۹۰). و آنچه بروز رستخیز یاد کرد و گفت لااقسم بیوم القیمة. (قرآن ۱/۷۵). و معنی آن همه سوگند همه بخویشتن خورد و به بزرگی و عظمت خویش معنی آنچنان بود که همی ایدون گوید به بزرگی آن خدای که آفتاب و ماهتاب میراند و بدان خدای که سپیده دم باز کند و روز آرد و شب برد و باز شب آرد و روز برد و بدان خدای که آفتاب فروبرد و بدان خدای که مکه را افضل کرد و بدان خدای که رستخیز او برانگیزد پس هر چیزی که خدای عزوجل آن را نام برد اندر نبی و از آنچه آفریده است اندر جهان و بدان سوگند خورد معنیش این است که بخویشتن سوگند یعنی بدان خدای که اینچنین او کرده است پس گفت بدان خدای که روز او برد و شب او آورد ما ودعک ربک و ما قلی . (قرآن ۳/۹۳). ترا خدای دست باز نداشت و دشمن نگرفت چنانکه مشرکان گفتند به مکه و خدای عزوجل مر او را بدان جهان بهشت جاودانه دهد و عبداﷲبن عباس گفت ذوالقرنین با همه ٔ سپاه یکسال بمغرب بماند نشسته و اهل مغرب را بخدای همی خواند کس بدو نگروید جز یک تن پس آن همه را بکشت و آن یکتن را زنده دست بازداشت و مردمان ایدون گویند که ذوالقرنین به اول ملک بود چون ملک مشرق و مغرب بر وی تمام شد خدای عزوجل او را پیغمبری داد و از این آیه گفتند که خدای عزوجل همی گوید: قلنا یا ذاالقرنین … (قرآن ۸۶/۱۸). و این بدو وحی بود که خدای عزوجل جواب دهد (؟) چنانکه گفتند نه پیغمبر است گفت این قول به ألهام خدای بود. با او مخاطبه نکرد ولیکن به الهام به دلش اندر افکندچنانکه گفت و اوحینا الی ام موسی . (قرآن ۷/۲۸). این وحی الهام است نه وحی پیغمبری و دیگر جای فرمود: و اوحی ربک الی النحل . (قرآن ۶۸/۱۶). و این نیز وحی الهام است نه وحی نبوت . همچون قلنا یا ذاالقرنین وحی الهام است نه وحی نبوت و علما و مفسّران اندر حدیث ذوالقرنین اختلاف داشتند پس گفت : ثم اتبع سبباحتی اذا بلغ مطلع الشمس ، گفت راه برگرفت و همی رفت تا از مغرب به مشرق برسید آنجا که آفتاب برآید. وجدها تَطْلُعُ علی قوم لم تجعل لهم من دونها ستراً. (قرآن ۹۰/۱۸). قال لیس لهم بیوت و لاحیطان یسترون بها من الشمس گفت آن مردمان که بمشرقند که آفتاب بر ایشان پدید آید هیچ چیز نیست ایشان را که خویشتن را از آن آفتاب بپوشند نه خانه و نه دیوار و نه جامه را که اندر بیابانند وبدان ریگ بنا اندر نتوان کردن و جامه ندارند چه کشت نکنند و پنبه نتوانند کشتن طعامها از شهرهای دیگر آورند و آنجا سرما بود سخت و ایشان همه برهنه اند سخت ،زنان و مردان همچون ستوران پیش یکدیگر جماع کنند و حدیث همی کنند و سرگین همی افکنند و نه ایشان را از آتش دنیا هیچ خبر هست تا آفتاب برآید از مشرق باقوت برآید ایشان از آن گرمی و آسایش یابند و آسانی تا زوال بگردد و نیم روز شود و آفتاب از ایشان بشود تا دیگر روز که باز آفتاب برآید و خدای عزوجل گفت : کذلک وقداحطنا بما لدیه خبرا. (قرآن ۹۱/۱۸). معنیش آن است که علم من محیط بود پیش ذوالقرنین و همی دانستم که او کجا شود و از کجا آید و اما آنکه ایدون گفت : کذلک ، این کذلک را معنی لطیف است نزدیک علماء و مفسران ایدون گفتند که اندر تقویم باید نظیر آیت (؟) تا معنی کذلک بیرون آید چنانکه ایدون گوید فاتبع سبباً حتی اذا بَلَغ مغرب الشمس ، (قرآن ۸۶/۱۸). و معنی اندر سبب طریق خواهد. گفت آن راه که من او را دادم دادند آن راه همی رفت (؟) تا به مشرق رسید پس گفت : حتی اذا بلغَ بین السدین . یعنی الجبلین و بحد مشرق دو کوه بود بلند در میان آن [ دو ] کوه وادیئی بود بزرگ و راه گذر ازین کوه تا بدان کوه ، ایدون گفتند که هزار ارش بود و بر آن کوه مردمانی بودند مسلمان چنانکه خدای عزوجل فرمود: وجد من دونهما قوماً لایکادون یفقهون قولا.(قرآن ۹۳/۱۸). مردمانی بودند که ایشان به طاعت پیش آمدند و دین اسلام پیدا کردند ذوالقرنین ایشان را برده نکرد و وعدهای نیکو کرد و اندر میان آن دو کوه فروآمد و بالای آن کوه خدای بداند و از هیچ سوی آن راه نبود که بر آن کوه بر توانستی شدن و از آن طرف کوه خلقی بودند از آدمیان که ایشان را یأجوج و مأجوج خوانند و عدد ایشان از بسیاری بجز از خدای عزوجل کس نمیداند و بدو گروهند گروهی از فرزندان یاجوج اند و ایشان را همه یأجوج خوانند و دیگر گروه از فرزندان مأجوج اند ایشان را همه مأجوج خوانند و این یأجوج و مأجوج دو برادر بوده اند از فرزندان یافث بن نوح علیه السلام از پس طوفان آنجا بحد مشرق افتادند و از پس آن دو کوه قرار گرفتند و از ایشان نسل پیوست و از نسب هریکی را چندین فرزند آمد و خلق بسیار شد و صورت ایشان همچون صورت آدمی است ولیکن بقامت یک ارش اند و هر یکی گوشها دارند پهن که در زمین همی کشند و جامه ندارند برهنه باشند و چون خر و گاو وحش پیش یکدیگر جماع کنند و شرم ندارند و چون بخفتند یک گوش زیر کنند و یک گوش بالا بر کردار دواج و کشت و ورزشان نباشد و طعام ایشان دانه ٔ خار خشک است آنکه بتازی حربون (؟) گویند و از این مردمان اندر کوه بسیارند و دین ندارند وخدایرا نشناسند و عدد ایشان کمتر نشود و هیچ مردی از این جهان بیرون نشود تا او را هزار تن از پشت بیرون نیاید از نر و از ماده و ایشان هر وقتی از آن کوهها بیرون آیند و مسلمانان را رنجه نمایند و فساد بسیار کنند و هر آدمی که بیابند بکشند و بخورند و گیاه ودرختان باردار بخورند و نیز مسلمانان ایشان را باز نتوانند داشتن . چون ذوالقرنین به ایشان فرود آمد و خبر به مسلمانان رسید مسلمانان گردآمدند و گفتند ما خویشتن از دست این یاجوج و مأجوج نتوانیم رهانیدن الابه نیروی این پادشاه . آنگاه به پیش ذوالقرنین آمدندو گفتند: یا ذاالقرنین اِن َ یأجوج َ و مأجوج مفسدون فی الأرض . (قرآن ۹۴/۱۸). از یاجوج و ماجوج بدین زمین در فساد است و خون میریزند و خواسته میبرند، فهل نجعل لک خرجاً علی ان تجعل بیننا و بینهم سداً، (قرآن ۹۴/۱۸). خواهی که ما بر خویشتن خراج نهیم و ترا هدیه دهیم تا میان ماوایشان سدی کنی که ایشان سوی ما بیرون نتوانند آمدن . ذوالقرنین گفت : ما مکنی فیه ربی خیر، (قرآن ۹۵/۱۸). قال ما اعطانی اﷲ من المال و مکنی من ارضه خیر مما تجعلونه من خراجکم و هدیتکم ، گفت آنچه خدای تعالی مرا داد از همه ٔ ملک زمین از مشرق تابمغرب به از آن هدیها که شما مرا دهید پس گفت : فاعینونی بقوة، (قرآن ۹۵/۱۸) یعنی بر خاک ، اجعل بینکم و بینهم ردماً. (قرآن ۹۵/۱۸) گفت مرا بمردمان بسیار یاری دهید تا من در میان دو کوه سدی سازم چنانکه ایشان در شما راه نیابند چون خلق بسیار گرد آمدند گفت آتونی زبرالحدید. (قرآن ۹۶/۱۸) ای ، قطع الحدید، بفرمود که هر مردی پاره ای آهن بزرگ بیارند و آن را بکردار خشت اندر میان آن دو کوه می نهند تا میان آندو کوه بناکنند. قال انفخوا حتی اذا جَعلَه ناراً، (قرآن ۹۶/۱۸) یعنی مذاباً. قال آتونی افرغ علیه قطراً (قرآن ۹۶/۱۸) یعنی الصفر المذاب . بفرمود که هم چندان که آهن است روی بیاورند و چون روی بیاوردند همه اندر کوره هاکرد و آتش اندر بست تا همه بگداخت و آتش اندر زیر آهن اندر نهاد و بفرمود دمیدن چنانکه اندر میان دو کوه از یکسوی آهن همی گداخت و از یکسو روی چون هر دو بگداخت بفرمود تا آن روی گداخته چون آتش بطشتها اندر کردند بر سر آن کوهها بردند و بر سر آهن ریختند چون آتش آن روی و آهن بگداخته آمیخت دست باز داشتند تا سرد شد سخت و بمیان آن کوه سدی شد از روی و آهن و یأجوج و مأجوج بیرون سد بماندند و مسلمانان از فساد ایشان برستند چنانکه خدای عزوجل فرمود: فما اسطاعوا ان یظهروه و ما استطاعوا له نقبا. (قرآن ۹۷/۱۸) آن یأجوج و مأجوج نه بدان سد بتوانستند آمد و نه آن را سوراخ توانستند کردن . ذوالقرنین مسلمانان را گفت : هذا رحمة من ربی فأذا جاء وعد ربی جعله دکّاء و کان وعد ربی حقا. گفت (قرآن ۹۸/۱۸) این نه مردی من بود که خدای عزوجل بود که شما را از این عذاب برهانید از ایشان . چون وعده ٔ خدای تعالی درآید در آخرالزمان بیرون آیند و به زمین بپراکنند ایزدتعالی بعد سخن ذوالقرنین به نبی اندر یاد کرد که چون روز رستخیز بیرون آید یأجوج و مأجوج بیرون آیند و علی بن ابی طالب علیه السلام و عبداﷲبن عباس رضی اﷲ عنه گفتند بتفسیر این آیه : حتی اذا فتحت یأجوج و مأجوج ، اول رستخیز بیرون آمدن یأجوج و مأجوج است چون ایشان بیرون آیند هر چه در روی زمین طعام است همه بخورند و هرچه دانه و گیاه و میوه درختان باشند همه بخورند و هر آبی که در پشت زمین است از رودها و دریاها همه بازخورند و همه چشمهای زمین خشک شود و خلق بگرسنگی و تشنگی افتند آنگاه اسرافیل صور اندر دمد دمیدن سخت . بصور نخستین خلق همه بمیرند پس امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب روایت کردند که یأجوج و مأجوج امروز همی کوشند که بیرون آیند و سدذوالقرنین بشکنند ولیکن نتوانند و هر روزی که آفتاب برآید از ایشان هزار هزار بیک جای پیش ایشان بنشینند و بزبان همی لیسند چنانکه آفتاب فروشد چون پوست خایه کرده باشند بتنکی و گویند فردا بامداد بشکنیم و بیرون رویم و نگویند که انشأاﷲ و چون بامداد بازآیند سد را همچنان بینند که نخست دیده باشند و ایشان را هر روز این کار است چون وعده ٔ بیرون آمدن ایشان درآید میان ایشان فرزندی پدید آید مسلمان و بزرگ شود چون بنزدیک سدآیدو ایشان آن سد همی لیسند چون شب اندر آید برگردند و گویند تنک کردیم فردا بیائیم و بگسلیم این فرزند مسلمان گوید انشاءالﷲ چون بامداد بازآیند آن سد را تنک بینند آن سد را بشکنند و بیرون آیند چنانکه پیغمبر ما محمد مصطفی (صلعم ) فرموده است اکنون گفتار من با توریة موسی علیه السلام که جهودان دارند راست شد اکنون چه گوئید ایمان آورید یا نه . ابوجهل گفت چه گوئیم ساحران تظاهران ، یعنی تعاونان و انّا بکل کافرون ، گفتند جادوئی تویی و دیگرموسی و نگرویدند. اخبار ملوک بعد ذوالقرنین الذین ملکوا من شط الدجله الی حدودالمغرب ؛ آگاه باش که از بعد ذوالقرنین لشکر او هرچه یونانی بودند باز یونان شدند و جهان بدونیمه گشت اما از لب دجله تا لب جیحون کجا مملکت عجم بود زمین بابل و عراق و صفاهان و فارس و کوهستان و ری و طبرستان و گرگان و خراسان همه اندر دست ملوک طوایف بود به هر شهری ملکی و به هر دهی مهتری و کس کس را فرمان نمیکرد و کس خراج بکس نداد و که از مه پدیدار نبود و نه توانگر از درویش و از دجله از آنسوی عراق با موصل و جزیره و کوفه و بادیه و زمین حجاز و مصر و یونان و یمن تا بحد مغرب بدست یونانیان بماند آنها که از خویشان اسکندر بودند و چون اسکندر بمرد بزرگان لشکر تابوت او به یونان بردند و اسکندر را پسری بود نام او اسکندروس و چون خروج کرد او را به ارسطاطالیس سپرد و ارسطاطالیس او را بزرگ کرده بود و حکمت آموخته چون سپاه یونان بازآمدندو تابوت اسکندر بیاوردند و در خاک نهادند و همه سپاه بر اسکندروس گرد آمدند و پادشاهی بدو سپردند پسر آن پادشاهی نپذیرفت وگفت من به عبادت خدای عزوجل شدم و پادشاهی را نشایم و پادشاهی اندر جهان کس بیش از آن نکند که پدرم کردکه بمرد و پادشاهی بر وی نماند این سخن بگفت و از میان خلق بیرون رفت و بعبادت خدای عزوجل مشغول گشت و سپاه همه بیچاره شدند تا مردی از اهل بیت اسکندر بنشاندند نام او ارعوش و آنهمه سپاه بر وی گرد آمدند و ملک بیونان و مصر و شام و مغرب و یمن و عراق تا لب جیحون بر او راست شد و بنی اسرائیل را اندر شهر بیت المقدس مهتر از ایشان بر پای کرد تا دین و شریعت توریة بر ایشان راست کرد و این ارعوش بزبان یونانی بطلمیوس خواندندی و معنی این ملک بزرگ بود و هر ملکی از یونان که بزرگتر باشد و از وی بزرگتر نبود او را بطلمیوس خوانند چنانکه اندر عجم ملکان بزرگ را کسری خواندندی و علم فلسفه و نجوم و طب اندر یونان آنزمان بسیاربود و این ارعوش نخستین بطلمیوس بود که اندر یونان به پادشاهی بنشست سی و هشت سال پادشاهی کرد پس بمرد و بطلمیوس دیگر بنشست نام او دقیانوس و من به اخبار تفسیر اندر خوانده ام که این دقیانوس آن ملک بود که اصحاب الکهف از دست او بگریختند و بکهف افتادند این پادشاهی یونانیان بدست بطلمیوسیان ماندسالهای بسیار و بسر دویست و چهل ملک از یونانیان بشد بدست مردی از فرزندان عیص بن اسحاق بن ابراهیم علیه السلام نام او اخرسطوئین پنجاه و شش سال و چون از پادشاهی او چهل و دو سال بگذشت عیسی بن مریم از مادر بزاد و میان اسکندر وعیسی سیصد و شانزده سال بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و باز بلعمی در ترجمه ٔ طبری گوید: حدیث دارا، و یقال له داراءالاکبر: پس چون دارا بملک فارس بنشست و از پس مادر آنجا شهری بنا کرد و آن شهر را دارابگرد نام نهاد و آن شهر امروز بجایست و آبادان است و شهرپسا گروهی گویند که او بنا کرد و گروهی گویند که خود بهمن کرد شهرپسا. پس دارا برفت از زمین فارس به عراق و بابل شد آنجا که ملوک عجم بودندی پیشتر و نشست خویش آنجا کرد و ملک عجم وی را راست شد تا در بلخ و ملکان جهان که از بیرون ملک او بودند او را مطیع شدند و خراج بدو فرستادند و میان زمین روم و مغرب همه پادشاهی بود بسیار آن را یونان گفتند و آنجا ملکی بود نام او فیلفوس از فرزندان عیص بن اسحاق بود و اندر پادشاهی او شهری بود مقدونیه گفتند و ملکان یونان آنجا نشستندی فیلفوس چون ملک یونان بگرفت او نیز بمقدونیه نشستی و همه ٔ ملک زمین یونان او را بود و آن زمین او همه پرحکما بودند که ایشان را یونانیان گفتندی و باصل حکمت اندر جهان ازیشان بپراکند و نام حکیم ایشان را سزا بود ایدون چون ارسطاطالیس و چون بقراط و افلاطون و سقراط و هرمس و قرعون [ کذا ] و کتب ایشان را اندرفلسفه و علم طب و حکمتهای ایشان بسیارست و معروف است ولیکن امروز آن شهر و آن جایها همه ویران است و ازآن حکما اندر این زمان نمانده است و کتبهای ایشان اندر میان خلق بمانده است و آن پادشاهی را ملک این فیلفوس بود و آن ملک او را بمیراث بود از پدران و جدان و آن پادشاهی آبادان داشتی و میان روم و مغرب بر ناحیه ٔ جنوب آن همه زمین خراج به دارا فرستادند مگر این فیلفوس . دارا کس بدو فرستاد و گفت همه ٔ ملکان جهان خراج فرستادند تو نیز خراج بفرست و اگر نه حرب را بیارای پس فیلفوس ملک یونان مر حکما را جمع کرد و با ایشان مشورت کرد ایشان گفتند خراج بفرست تا حرب و کشتن نبود این فیلفوس خراج به دارا فرستاد همچون ملکان دیگر پس فیلفوس را پسری آمد نام او اسکندر کرد و اوذوالقرنین بود چون بزرگ شد مر پدر را نهی کرد و گفت خراج نفرست به دارا ملک عجم پدرش فرمان نکرد و همی فرستاد و ملک جهان بر دارا راست شده بود و ملکان جهان او را فرمانبردار شده بودند و از پس مادر دوازده سال بزیست پس بمرد و او را آرزوش آمد که او را پسری باشدتا از پس خویش او را ولیعهد کند پس پسری آمدش سخت شاد شد و هم نام خویش نهاد و از پس خویش ملک او را وصیت کرد و او را داراء اکبر و پسر او را داراء اصغرخواندندی و این داراء اصغر آن بود که ذوالقرنین با او حرب کرد و او را بکشت و پادشاهی همه ٔ جهان را بگرفت و ملکان را قهر کرد و از مشرق تا بمغرب بگشت تا او را ذوالقرنین خواندند، حدیث دارأبن داراء الملک : پس این داراءالأصغردارأبن داراء الملک بنشست و ملک همه ٔ جهان بر وی راست شد و بیرون از مملکت او همه ٔ جهان خراج بدو فرستادند همچنانکه سوی داراءالاکبر فرستادندی و این ملک یونان فیلفوس پدر اسکندر خراج زمین یونان بدین زمین داراء اصغر فرستادی همچنان که بپدرش دارأاکبر. و این دارا هم بزمین عراق بنشست ببابل هم آنجا که پدرش نشسته بود پس این فیلفوس ملک یونان بمرد و سبب این چنان بود که چون بهمن بملک بنشست و روزگار برآمد آهنگ زمین یونان کرد و ملک یونان با او صلح کرد و بهمن دختری ازو بزنی کرد و هم آنجا یک شب با آن دختر ببود و او را باز به پدر فرستاد و بهمن بملک خویش بازگشت و روزگاری دراز بدین کار برآمد و آن دختر آن شب از بهمن بار گرفت و چون نه ماه برآمد این اسکندر از مادر بزاد بطالعی سعد و این ملک فیلفوس ملک یونان بپرورد و کس ندانست که او پسر بهمن است و همه ٔ مردمان او را اسکندربن فیلفوس خواندندی و چون فیلفوس بمرد اسکندر بملک بنشست مادرش ازین خبرآ گاه کرد و اسکندر نیز آن سال خراج بدارا فرستاد و میان زمین یونان و زنگیان نزدیک بود این اسکندر چون بملک بنشست نخست آهنگ زنگیان کرد و سپاه آنجا برد و با ملک زنگیان حرب کرد و او را هزیمت کرد و خلقی را از زنگیان برده کرد و بکشت و باز یونان آمد و خراج از دارا بازگرفت و این دارأبن دارا ملکی بود ستمکار بر رعیت و بر سپاه و رعیت او را دشمن شدند بیشمار از وی رهایی جستند چون اسکندر این بشنید که خلق او را دشمن همیدارند و ازو رهائی همی جویندو اگر ملکی ملک او طلب کند مردمان او را بخواهند و دارأبن دارا قوت [ من ] بدید و دید که با ملک زنگ چه کردم و از مادر شنیده بود در دل داشت طمع در ملک عجم بست و خراج از دارا بازگرفت دارا یک دو سال صبر کرد پس رسول فرستاد باسکندر که خراج بفرست که تو از پدر بزرگتر نیستی پدرت خراج به پدرم دادی دارای اکبر و بمن دادی و اندر آن خراج که پدرت فیلفوس هرسال بدارا فرستادی یکی خایه بودی زرین چند خایه ٔ اشترمرغی اندر جمله ٔ هدیه ها که با خراج بودی چون رسول دارا بیامد سوی اسکندر و گفت خراج بده اسکندر رسول را گفت شو دارا را بگوی که آن مرغان که خایه ٔ زرین کردندی بمردند و تو هرگز آن از من نیابی هرچه خواهی کن . رسول دارا باز آمد و پیغام اسکندر بداد دارا حرب را بیاراست و رسولی دیگر بدو فرستاد و چوگانی و گویی و یک قفیز کنجد فرستاد و رسول را گفت که او را بگوی که تو کودکی چوگان و گوی ترا فرستادم شو بازی کن و از ملک دست بازدار که تو سزای ملکی نیستی پس اگر خراج نفرستی حرب را بیارای که من سپاهی بتو آرم که تو عدد آن ندانی همچنین که این عدد قفیز کنجد را عدد نتوانی کردن و دانستن و چون رسول باسکندر رسید نامه نوشت و اندر آن نامه ایدون گفت اما این گوی که تو فرستادی فال این آن بود که زمین همه بمن سپردی و تو از ملک بیرون آمدی که زمین گرد است همچون گوی و این چوگان چیزی است که هرچه بدان بکشی بدان بیاویزد و مرا قوتی دادی که ترا و ملک ترا همه بخویشتن کشم و یک قفیز اسپندان فرستاد که اگر عدد لشکر توچند عدد کنجد است سپاه من نیز بعدد سپندان است و قفیزی سپندان بعدد بیشتر از قفیزی کنجد بود و سپندان تیزتر از کنجد بود و کنجد چرب و شیرین بود و سپندان تلخ و تیز بود و بی مزه و توبمن آن فرستادی که اندر زمین چرب تر و من آن فرستادم سوی تو که اندر زمین تلخ ترو تیزتر پس رسول بازآمد و دارا سپاه عرض کرد ششصد هزار مرد و از جای خویش برفت و روی باسکندر نهاد پس اسکندر نیز سپاه عرض کرد هشتصد هزار مرد و از یونان برفت و آهنگ دارا کرد و از ملک اسکندر سه سال شده بودو همه ٔ سپاه بر دارا آزرده شده بودند از آن زشتیها که کرده بود با ایشان و هر دو لشکر برابر آمدند بجزیره عراق اندر. جزیره او را خوانند کجا موصل است و شهرهای حدود موصل که میان عراق و شام است و هر دو برابر بنشستند و یکماه حرب نکردند و از سپاه دارا بسیار خلق بزینهار آمدند به اسکندر و اسکندر این زینهاریان را گفت که اندر لشکر دارا به دارا نزدیکتر کیست گفتند او را دو حاجب اند و هردو نزدیک اند و هر دو را دلها با او بد است از بسیاری جفاها که کرده است پس اسکندر پنهان سوی ایشان کس فرستاد و ایشان را خواسته ٔ بسیار بپذیرفت که دارا را بحیلتی بتوانند کشتن ایشان اجابت کردند و بدان بنهادند که روز حرب چون دارا برنشیند بر او زنیم و او را بکشیم پس اسکندر وعده کرد مرحرب را روزی چون آن روز ببود سپاهها گرد آمدند و حرب سخت کردند و از هر دو لشکر خلق بسیار کشته شدند و آن روز مردی خویشتن بلشکر اسکندر افکند و مراسکندر را ضربتی بزد و اسکندر از آن سخت بترسید و حرب سپری شد و هر دو لشکر بجای خویش بازآمدند و آن حاجبان دارارا نیافتندی که بزدندی و اسکندر پنداشت که ایشان پشیمان شدند بر آن بنهادند که دیگر روز صلح کنند و بازگردند و دارا نیز از لشکر اسکندر بترسیدو نیت صلح کرد چون دیگر روز ببود دارا لشکرگرد کرد گفت حرب کنیم یا صلح آن حاجبانش گفتندحرب کن از بهر آن که نیت کرده بودند که او را بحرب اندر بکشند و سپاهش را هر که با او دل بد بود او را گفت حرب کن دارا برنشست مر حرب را و اسکندر ندانست بی آگاهی سپاه دید بحرب آمده بترسید خواست که هزیمت کند و بازگردد چون سپاه او حرب آغاز کردند آن حاجبان هر دو برجستند و از پس دارا آمدند و نیزه ای زدند بر پهلوی او و از دیگر سوی بیرون کردند دارا از اسب اندر گشت و آن حاجبان بلشکرگاه اسکندر گریختند و گفتند ما دارا را از اسب اندر افکندیم و لشکر هزیمت شد اسکندر با خاصگان خود بیامد او رادید افتاده و به خاک اندر همیگشت و خون از وی همی رفت و مرگش نزدیک آمده اسکندر ازاسب فرود آمد و بر زمین بنشست و سر دارا را برکنار نهاد و ریش او را از خاک پاک کرد و او را ملک خود خواند و گفت ای ملک نخواستمی که ترا چنین دیدمی ولیکن این نه از من آمده برتو که از کسهای تو آمد برتو هر حاجتی که خواهی بخواه از من و مرا وصیت کن دارا چشم باز کرد و او را گفت مرا سه حاجت است یکی آنکه نگذاری که خون من باطل شود دیگر آنکه دختر مرا روشنک بزنی کنی سه دیگر اینهمه مهتران عجم را نیکو داری و ایشان را برده نکنی اسکندرگفت هر سه حاجت تو روا کردم پس چون دارا این وصیت بکرد و بمرد اسکندر او را دخمه کرد دیگر روز بر تخت ملک بنشست و سپاه خویش و آن دارا عرض کرد هزار هزار وچهارصد هزار مرد بود و خلق را خطبه کرد و ایشان را عدل و داد وعده کرد و آن دو تن را که دارا کشته بودند بخواند و آن هر خواسته که ایشان را وعده کرده بود بداد و ایشان را گفت من شرط کردم که شما را خواسته دهم ولیکن شرط نکردم که شما را نکشم و حدیث جان شما نکردم و اندر سیاست روا نباشد شما را دست بازدارم زنده با این بیوفایی که شما با ملک خویش کردید تا خون ملک باطل نشود و آنکس که ملک را کشد علی حال او را بباید کشتن انگاه هر دو را بکشت و بر دار کرد و منادی کرد که هر که ایشان را ببیند با ملک خویش بیوفایی نکند و آن دختر او را بزنی کرد و از سپاه او هیچکس اسیر نکرد و مهتران عجم را بیاوردند وگفت حکمتهای ایشان ترجمه کرد بزبان یونانی و به یونان فرستاد سوی ارسطالیس که مهتر حکماء یونانیان بود و هر چند بتوانست از شهرهای عراق و بابل و پارس ویران کرد و حصارها فروهشت و مهتران را بکشت همچنانکه بختنصر کرده بود بزمین شام و بزمین مغرب و دیوانهای دارا بسوخت . چون بخواست رفتن به هر شهری مهتر شهر را بدان شهر مهتر کرد وملک کرد و از پس اسکندر آن ملکان همچنان چهارصدسال به هر طایفه بود ملکی و ایشان را ملوک طوایف خوانند تا آن وقت که اردشیربن بابک برخاست و ملک عجم از دست این طوایف جدا کرد و همه ٔ ملک بگرفت . و اسکندر چون این ملوک طوایف بنشاند بزمین عجم و برسید آن مهتر ویران کرد (؟) و مهتری از آن شهر بنشاند و بگذشت [ کذا] و دختر دارا بیونان فرستاد بشهر خویش و به اصفهان شهری بنا کرد نام آن بربیت ؟ بر مثال بامداری ؟ و بخراسان شهر هری و شهر مرو و شهر قندهار بنا کرد پس برفت و آهنگ هندوستان کرد و ملک هندوستان را بکشت و پادشاهی او را بگرفت و از آنجا به تبت شد و شهرهای تبت ویران کرده بود و شهری دیگر بنا کرد و آنجا ملکی را بنشاند و دیگر برفت و بمغرب شد و بجینستان شد و بحجاب ظلمات برسید و دانست که اندر ظلمات چشمه ٔ حیوان است که هر که از آن آب خورد مرگش نیاید و خود با چهارصدتن از سپاه خویش از حجاب ظلمات اندر شد و هژده روز برفت و خبر نیافت و بازگشت و بیرون آمد از ظلمات و بعراق بازآمد و شهری برابر حلوان آن را شهرزور خوانندچون آنجا برسید بمرد و او را به تابوت درنهادند و با شهر او بازفرستادند سوی مادرش و گروهی گویند که هم آنجا بگور کردند و ملک او سی وشش سال بود – انتهی .
و در قرآن کریم سوره ٔ کهف آمده است : وَ یسئَلونک عن ذی القرنین قل سَأتلوا علیکم منه ذکراً. انّامَکنّا له فی الارض و آتیناةُ مِن کُل ّ شی ٔ سَبباً فاتبع سبباً. حَتّی اذا بلغ مغرب الشَّمس وَجَدها تَغرُب ُ فی عین حَمِئَة وَ وَجَدَ عِندَها قوماً. قلنایا ذا القرنین ِ امّا اَن تُعَذّب و اِمّا اَن تتخذ فیهم حُسناً. قال َ اَمّا من ظَلَم فَسوف َ نُعذّبه ثم یُرَدّ الی رَبّه فیعذّبه عَذاباً نکراً. و امّا مَن آمن وَ عَمِل َ صالحاً فلَه جزاءً الحُسنی و سنَقول له من امرنا یسراً. ثم ّ اتبع سَبباً، حتّی اذا بلغ مطلع الشمس وَجَدها تطلع علی قوم لم نجعَل لهم مِن دونِها سِتراً. کذلک و قداَحَطنا بمالَدیه خبراً. ثُم اتبع سَبباً، حَتّی اذا بلغ بین السدّین وَجَد من دونهما قوماً لایکادون یفقهون قَولا. قالوا یا ذاالقرنین ان ّ یأجوج و مأجوج َ مُفسِدون فی الارض فهل نَجعل لک خرجاً علی اَن تَجعَل بَیننا و بینهم سَدّاً. قال ما مکّنّی فیه رَبّی خیرٌ فاعینونی بقوّةِ اَجعل بینکم و بینهم رَدماً. آتونی زُبَرَ الحدید حتّی اذا ساوی بین الصدفین قال انفخوا حتّی اذا جعله ناراً قال آتونی افرغ علیه قطراً. فما اسطاعوا ان یظهروه و ما استطاعوا له نقباً. قال هذا رحمة من ربّی فاذا جاءَ وعدُ رَبّی جَعَلَه ُ دکّآءَ و کان وعد ربّی حقّاً و ترکنا بعضهم یَومَئذ یموج فی بعض ِ و نفخ فی الصور فجمعناهم جمعاً. (قرآن ۸۳/۱۸ تا ۹۹) و معنی آیات چنانکه ابوالفتوح رازی ترجمه کرده اینست : و میپرسند از تو از ذوالقرنین بگو زود میخوانم بر شما از او چیزی را بتحقیق ما قوت دادیم مر او را در زمین و دادیم او را از هر چیز سببی را پس پیروی کرد سببی را تا چون رسیدجای غروب آفتاب را یافت آن را که فرومیرود در چشمه ٔلائی و یافت نزد آن گروهی را گفتم ای ذوالقرنین یا شکنجه میکنی و یا میگیری در آن گروه نیکوئی را گفت اما آنکه ستم کرد پس زود شکنجه نمائیم او را پس باز گشته شود بسوی پروردگار خود پس شکنجه کند او را شکنجه ٔبدی و اما آنکه گروید و کردکار شایسته پس او را مزدنیکو و زود میگوئیم مر او را از کار آسانی پس پیرو شد سببی تا چون رسید جای برآمدن آفتاب را یافت آن رابرمی آید بر گروهی که نگردانیم آنها را از غیر آن پوششی اینچنین و بتحقیق فراگرفتیم به آنچه نزد اوست آگاهی را پس پیرو شد سببی را تا چون رسید میان دو سد یافت از پس آن دو سد گروهی را نزدیک نبود بفهمند گفتاری را گفتند ای ذوالقرنین بتحقیق یأجوج و مأجوج فساد کنندگانند در زمین پس آیا قرار دهیم برای تو خرجی را بر آنکه گردانی میان ما و میان آنها سدی را گفت آنچه توانائی داد مرا در آن پروردگار من بهتر است پس مدد کنید مرا بتوانائی قرار میدهم میان شما و میان آنها سدّی را آورید مرا پارهای آهن را تا چون برابر شد میان دو کوه گفت بدمید تا چون گردانید آن را آتشی گفت بیاورید مرا بریزم بر آن مس گداخته پس نتوانستند که آشکار شوند آن را و نتوانستند برای آن سوراخی را گفت این است رحمتی از پروردگار من چون آمد وعده ٔ پروردگارم گرداند آن را ریز ریز و باشد وعده ٔ پروردگار من راست و واگذاشتیم پاره ٔ آنها را آنروز که موج زنند در بعضی و دمیده شود در صور پس فراهم کردیم آنهارا فراهم کردنی . حق تعالی گفت میپرسند تو را از ذوالقرنین بگو ای محمّد که من برشما خوانم از او ذکری خلاف کردند در آنکه او پیغمبر بود یا نه بعضی گفتند پیغمبر بود بعضی گفتند پادشاهی بود صالح عاقل . مجاهد گفت چهار کس بر زمین ملک شدند دو مؤمن دو کافر امّا دو مؤمن سلیمان بود و ذوالقرنین و امّا دو کافر بخت نصر بود و نمرود. خلاف کردند در آنکه او را چرا ذوالقرنین خواندند. بعضی گفتند برای آنکه پادشاه روم و پارس بود و گفتند برای آنکه بر سرش مانند دو سرو بود وبعضی گفتند برای آنکه بر سر او دو گیسو بود و گیسو را بتازی قرن خوانند. و گفتند برای آنکه او در خواب دید که سروهای آفتاب بدست گرفته است تأویل بر آن کردند که او بر مشرق و مغرب پادشاه شود و گفتند برای آنکه کریم الطرفین بود من قبل الاب و الام ّ و گفتند برای آنکه در عهد او دو قرن مردم بگذشتند و او زنده بود و گفتند برای آنکه او چون کارزار کردی بدست و رکاب کردی . و گفتند او را علم ظاهر و باطن دادند و گفتند برای آنکه در نور و ظلمت رفت . و پسر کوّا از امیرالمؤمنین علی علیه السلام پرسید در مسائل که ذوالقرنین پادشاه بود یا پیغمبر گفت بنده ٔ صالح بود خدای را احب اﷲ و احبّه و نصح اﷲ له خدایرا دوست داشت و خدا او رادوست داشت و نصیحت کرد برای خدا خدا او را نصیحت کرد گفت خبرده مرا از قرنهای او از زر بود یا از سیم گفت نه از زر بود و نه از سیم ولیکن او قوم را دعوت کرد بتوحید بر جانبی از سرش بزدند برفت و غایب شد و باز آمد و دعوت کرد بر جانبی دیگر بزدند او را و ان ّ فیکم مثله و در میان شما مانند او یکی هست خود را خواست . انّا مکّنّا له فی الارض . ما او را تمکین کردیم در زمین . و آتیناه من کل ّ شی ٔ سببا. از هر چیز او را سببی و وسیلتی دادیم یعنی هرچه او بآن محتاج بود و گفتند هرچه ملوکان را بکار آید از ساز و آلت و سلاح و لشکر و سبب هرآنچیز باشد که باو بچیزی رسند تا پاره ٔرسن را که در سر رسن بندند تا به آب رسد آن را سبب خوانند و راه را سبب خوانند و در را سبب خوانند و اسباب السموات ابوابها. فاتبع سببا، ای طریقا یوصله الی بغیته رهی که او را بمقصود رساند اهل کوفه و ابن عامر خواندند اتبع در هر سه جایگاه بقطع الف و باقی قرّاء اتّبع خواندند یقال تبع یتّبع و اتبع یتبع و اتّبع یتّبع ثلث لغات بمعنی واحد و گفتند آتیناه من کل ّ شی ٔ سببا آن است که اقطار زمین او را مسخر کردیم چنانکه باد سلیمان را بر این قول هر دو سبب را معنی طریق باشد یعنی سهلنا علیه طریق کل ّ شی ٔ کان یطلبه فاتبع ذلک الطّریق . حتّی اذا بلغ مغرب الشّمس . تا آنجا رسید که آفتاب رو میشد. و جدها. یافت آفتابرا که در چشمه ای گرم فرو میشد کوفیان خواندند و ابن عامر و ابوجعفر فی عین حامیة بالف یعنی چشمه گرم و در شاذّ عبادله و حسن بصری هم بالف خواند دلیل این قرائت آن است که سعید جبیر عن الحکم بن عیینه عن اصم عن ابراهیم التمیمی عن ابیه عن ابی ذرّ که ابوذر گفت من ردیف رسول علیه السلام بودم وقت آفتاب فروشدن مرا گفت یا اباذردانی تا این آفتاب کجا فرو می شود گفتم اﷲ و رسوله اعلم گفت تغرب فی عین حامئه به چشمه ٔ گرم فرومیشود. وعبداﷲ عمر گفت رسول علیه السلام در آفتاب نگرید چون فرومیشد گفت فی ناراﷲ الحامئة آنگه گفت اگر نه آن است که خدای تعالی نگاه میدارد آفتاب را هرچه بر زمین است بسوختی و باقی قرّاء خواندند فی عین حمئة بی الف بهمزه یعنی در چشمه ٔ حرّه ٔ لوشناک . عبداﷲ عبّاس گفت برای کعب خواندم حمئة او گفت بر رسول علیه السلام خواندم فی عین حامیة. کعب الاحبار گفت در توریة چنین است فی عین سوداء در چشمه ٔ سیاه . عبداﷲ عباس گفت بنزدیک معاویه حاضر بودم این آیه بخواندند آنجا فی عین حامئة بالف معویه مرا گفت چگونه میخوانی این کلمه را گفتم فی عین حمئه و جز چنین نمیخوانم . معویه عبداﷲ عمر راگفت چگونه میخوانی گفت حامیة عبداﷲ عباس گفت قرآن بخانه ٔ ما فرودآمد من از تو و از او به دانم کس فرستاد و کعب الاحبار را گفت حاضر کرد و از او پرسید که در توریة چگونه یافتی که آفتاب کجا فرومیرود گفت اما تازی شما به دانید و اما در توریة چنین است فی مآء و طین میان آب و گل فرومیشود مردی از قبیله ٔ ازد حاضر بود او گفت آنگه عبداﷲ عباس این حکایت میکرد گفتم اگرمن حاضر بودمی آنجا ابیاتی بخواندمی که قوّت قول تواست گفت آن ابیات چیست گفتم آنکه تبع میگوید:
قد کان ذوالقرنین قبلی مسلما
ملکا تدین له الملوک و تسجد.
بلغالمشارق و المغارب ینبغی
اسباب امر من حکیم مرشد
فرای مغارالشّمس عند غروبها
فی عین ذی خلب وثاط حرمد.
عبداﷲ عباس گفت خلب چه باشد گفت گل باشد به لغت ایشان گفت ثاط چه باشد گفت خره باشد گفت حرمد چه باشد گفت سیاه یکی را بخواند و گفت این بیتها بنویس . ابوالعالیه گفت آفتاب بچشمه ای فرومیشود که آن چشمه او را به مشرق می اندازد. و وجد عندها قوما. نزدیک آن قومی را یافت . قلنا یا ذالقرنین ما گفتیم ای ذی القرنین . امّا ان تعذّب َ با اینان دو کار بکن بحسب استحقاق اگر ایمان نیارند ایشان را عذاب کنی و بکشی . وامّا ان تتّخذ فیهم حسنا. و اگر ایمان آرند در ایشان طریقه ٔ نیکو و سیرتی نیکوگیری و ایشان را اکرام کنی گفت یعنی ذوالقرنین اما آنکس که کافر باشد و ظلم کند او را عذاب کنیم آنگه او را با خدای برند و خدای او را در دوزخ کند عذاب کند عذابی منکر و اما آنکه ایمان آرد، فله جزاء جزأن الحسنی . او را اجر و مکافات نیکوتر باشد کوفیان گفتند فله جزأن الحسنی بنصب و التنوین علی تقدیر فله جزاءالحسنی علی عمله آنگه نصب او مفعول له باشد یا بر مصدر از فعل محذوف ای فله الحسنی تجزی به جزاء و باقی قرّاء خواندند جزاءُ الحسنی برفع و اضافه آنکه آن را دو وجه باشد یکی آنکه مراد بحسنی اعمال صالحه باشد ای فله جزاءالاعمال الصّالحة و وجه دیگر آنکه مراد بحسنی بهشت باشد ای فله جزاء دارالحسنی او را جزاء بهشت باشد و اضافه ٔ جزاء با بهشت چنان بود که ولدارالاخرة و ذلک دین القیمة. و سنقول له من امرنا یسرا یعنی با او سخن نیکو و آواز نرم و کلام برفق گوئیم . مجاهد گفت یسرا ای معروفا. ثم اتبع سببا. آنگه متابعت منازل و طریق کرد یعنی ساز رفتن . حتی اذا بلغ مطلعالشمس تا آنجا رسید که آفتاب می برآید آفتاب را یافت که برمی آید بر قومی که میان ایشان و آفتاب حجابی و پوششی نبود. قتاده گفت برای آن چنان بود که ایشان بر زمینی بودند که بر آن بنا نه باستادی و ایشان را مسکن در سردابهای بود که در زمین کرده بودند چون آفتاب برخاستی آمدندی و به آن سرایهافروشدندی تا آفتاب بگردیدی آنگه بیرون آمدندی و طلب معاش کردندی حسن بصری گفت زمین ایشان محتمل بنا نبود چون آفتاب برآمدی بآب فروشدندی چون آفتاب از ایشان بگشتی بیامدندی و بر گیاه زمین چره کردندی چون بهائم . ابن جریح گفت وقتی لشکری آنجا رسیدی اهل آن زمین ایشان را گفتند زینهار نباید که شما را آفتاب دریابدکه هلاک شوید گفتند ما نرویم تا آفتاب برآید تا بدانیم که اینکه شما گفتید راست است یا نه آنگه نگاه کردند استخوانهای بسیار دیدند گفتند این چیست گفتند لشکری وقتی باینجا رسیدند آفتاب به ایشان برآمد هلاک شدند این استخوانهای ایشان است بگریختند و آنجا نه ایستادند. قتاده گفت چنین گویند که ایشان زنگیانند. کلبی گفت ایشان یارس و یاویل و سیک اند سه گروه تن برهنه باشندو خدای را ندانند. عمروبن مالک بن امیه گفت مردی را دیدم که حدیث میکرد و قومی بر او گرد آمده میگفت من بزمین چین رسیدم باقصی زمین مرا گفتند میان تو ومطلع آفتاب یک روز راه است مردی از ایشان را بمزد گرفتم و آن شب رفتیم چون به آنجا رسیدیم گروهی را دیدیم که گوشهای ایشان ببالای ایشان بود یکی لحاف کردندی و یکی دواج بوقت خفتن و این مرد که با من بود زبان ایشان میدانست ایشان را گفت ما آمده ایم تا به بینیم که آفتاب چگونه برمی آید گفت ما در اینکه بودیم آوازی شنیدیم چون صلصله ٔ آواز آهن گفت بیفتادم از آن هیبت بیهوش چون باهوش آمدم ایشان مرا بروغن می اندودند آفتاب دیدم برون افتاده برنگ روغن زیت و کناره ٔ آسمان دیدم چون دامن خیمه چون آفتاب بالا گرفت ما را در سرائی بردند چون روز نیک برآمد آفتاب بگردید ایشان بکناره ٔ دریا آمدند و ماهی میگرفتند و در آفتاب می انداختند تا بریان میشد قوله . کذلک . همچنین در تشبیه خلاف کردند بعضی گفتند معنی آن است که چنانکه او را بمغرب رسانیدیم همچنین او را بمشرق رسانیدیم و بعضی دیگر گفتند همچنانکه بمشرق گروهی را یافت بمغرب گروهی را یافت و نیز گفتند چنانکه در ایشان حکم کرد در اینان حکم کرد. و گفتند چون خدای تعالی قصّه ٔ ایشان بگفت گفت کذالک یعنی کذلک امرهم و خبرهم کما قصصنا و حال و قصه ٔ ایشان چنان بود که گفتیم آنگه ابتدا کرد و گفت . قد احطنا بما لدیه خبرا. علم ما به احوال او محیط باشد. ثم اتبع سببا حتی اذا بلغ بین السدّین . ابن کثیر وابوعمرو و عاصم سدّین بفتح سین خواندند باقی قرّاء بضم سین کسائی گفت این هر دو لغت است و آن دو کوه است که ذوالقرنین میان آن دو کوه سدّ کرد میان یاجوج ومأجوج و اهل آن شهر. عکرمه گفت فرقی هست میان سدّ و سدّ هرچه آن از صنعت آدمی باشد آن را سدّ گویند بفتح و آنچه خلق خدا باشد آن را سدّ گویند بضم . عبداﷲ عباس گفت این سد میان ارمنیه است و آذربایجان . و جد من دونهما قوما لایکادون یفهقون قولا. (قرآن ۹۳/۱۸). قومی را یافت آنجا که نزدیک آن نبود که سخن بدانند. حمزه و کسائی خواندند و اعمش و وثّاب ، یفقهون بضم یا و کسر قاف به معنی اعلام یعنی کسی را سخنی معلوم نتوانستند کردن یعنی کسی زبان ایشان را ندانست و بر قرائت عامه که یفقهون خواندند معنی آن است که زبان کسی ندانستند. قالوا یا ذاالقرنین . گفتند ای ذی القرنین اگر گویند چگونه گفت که ایشان هیچ زبان ندانند آنگاه خبر داد که ایشان ذاالقرنین را گفتند و این مناقضه باشد گوئیم از این چند جواب است یکی آنکه ممتنع نبود که میان ایشان ترجمانان بودند که هر دو زبان دانستند ایشان خبر دادند دگر آنکه روا بود که اغلب ندانستند بعضی دانستند از ایشان و خبر دادند و روا بود که اگرچه لغت و زبان ایشان ندانستند رموز و اشارتی بوده باشد که ایشان از آن بدانند آنگه آن را بر مجاز قول خوانند گفتند ای ذوالقرنین .ان ّ یأجوج و مأجوج . عاصم و اعرج مهموز خواندند هردو اسم و باقی قراء بی همزه . مفسدون فی الارض . در زمین فساد میکنند تباهی گفتند اصل یأجوج و مأجوج من اجیج النار از درفش آتش یعنی بکثرت و اضطراب چون درفش آتشند وهب منبه گفت و مقاتل سلیمان ایشان از فرزندان یافث بن نوحند. ضحاک گفت جماعتی اند از ترک . کعب گفت ایشان نادره فرزندان آدمند برای آنکه ایشان فرزندان آدمند نه از حّوا و سبب آن بود که آدم را وقتی احتلام افتاد آب از او جدا شداو از خواب درآمد و متأسف شد بر فوت و ضیاع آب خدای تعالی از آن آب یأجوج و مأجوج را بیافرید و آن نطفه بود با خاک آمیخته ایشان متصلند بما از جهت پدر دون مادر. مفسدون فی الارض . سعید جبیر گفت فساد ایشان در زمین آن بود که مردمخوار بودند کلبی گفت در وقت ربیع از زمین خود بیامدندی هر سبز که یافتندی بخوردندی و هرچه خشک بودی برداشتندی و با زمین خود بردندی و گفتند معنی آن است که چون بیایند در زمین فساد کنند.اعمش روایت کند از شقیق بن عبداﷲ که او گفت من از رسول علیه السلام پرسیدم حدیث یأجوج و مأجوج گفت یأجوج امتی اند و مأجوج امتی هر امتی از ایشان چهارصدهزار است هیچکس از ایشان بنمیرد تا از صلب خود هزار فرزند نرینه نبیند که سلاح بردارند و کارزار کنند گفتندیا رسول اﷲ وصف ایشان ما را بگو گفت ایشان سه گروه اند صنفی از ایشان ببالای درخت صنوبرند و آن را بتازی ارز خوانند گفتند یا رسول اﷲ ارز چیست گفت درختی باشددر شام که بالای آن صد وبیست گز در هوا و صنفی دیگر را طول و عرض یکی است صد و بیست گز طول و صد و بیست عرض و صنفی از ایشان بزرگ گوشند چنانکه یک گوش ایشان لحاف باشد و یک گوش دواج و بهیچ چیز گذر نکنند از پیل و خوک و حیوان الاّ که بخورند آن را و هر که از ایشان بمیرد بخورند او را مقدمه ٔ ایشان بشام آید و ساقه ٔ ایشان بخراسان جویهای مشرق بازخورند و دریای طبرستان . وهب منبه گفت ذوالقرنین مردی بود از روم پسر عجوزی و او را فرزند همو بود و نام او اسکندرروس بود چون به بلوغ رسید بنده ٔ صالح بود خدای تعالی او را گفت ای ذوالقرنین من تو را بامتان زمین خواهم فرستاد و ایشان امتانی اند با زبانهای مختلف و این جمله اهل زمین اند دو امت آنند که عرض زمین در میان ایشان است و امتانی هستند در میان زمین که جن ّ و انس از جمله ایشانند و نیز یأجوج از آن جمله اند اما آن دو امت که طول زمین میان ایشان است یک امت بنزدیک مغربند. ایشان را ناسک گویند و گروهی به مشرقند ایشان را منسک گویند و اما آن دو گروه که عرض زمین میان ایشان است امتی اند بر جانب راست از زمین ایشان را هاویل گویند و امتی اند در جانب چپ از زمین ایشان را ناویل گویند ذوالقرنین گفت بار خدایا این کار عظیم است که مرا میفرمائی و کس قدر این کار نداند جز تو بار خدایا من بکدام قوّت مقاسات اینان کنم و بکدام جمع مکاثره کنم با ایشان و بکدام حیله تدبیر ایشان کنم و بکدام صبر ممارست کنم با ایشان و بکدام زبان سخن گویم با ایشان و لغات ایشان چگونه دانم و بکدام سمع اقوال ایشان را بشنوم و بکدام چشم بینم ایشان را و بکدام حجّت با ایشان خصومت کنم و بکدام عقل احوال ایشان را بدانم و بکدام حکمت تدبیر کار ایشان کنم و بکدام عقل میان ایشان حکم کنم و بکدام صبر با ایشان بسر برم و بکدام معرفت میان ایشان وصل کنم و بکدام علم احوال ایشان بدانم و بکدام دست بر ایشان حمله کنم و بکدام پای راه بر ایشان برم و بکدام لشکر با ایشان کارزار کنم و بکدام رفق با ایشان بسازم و بنزدیک من بارخدایا این است ومن از ساز و آلت اینکار چیزی ندارم و این قوّت و طاقت ندارم و تو خداوند رحیم و کریمی تکلیف مالایطاق نکنی و بر هر نفسی کمتر از آن برنهی که قوت آن باشد خدای تعالی گفت من تو را چندان قوّت و طاقت دهم که باینکار قیام کنی و شرح صدر کنم و دلت روشن کنم و سمعت تیز کنم و بصرت قوی کنم و زبانت روان کنم و بازویت قوی کنم و دلت را ثبات دهم و بر جای بدارم تا هیچ نترسی و تو را نصرت کنم تا هیچ تو را غلبه نکند و راهت گشاده کنم تا سطوت کنی چنانکه خواهی وهیبت تو در دلهافکنم و نور و ظلمت را مسخر تو کنم تا دو لشکر باشنداز لشکرهای تو نور از پیش تو تو را هادی و ره نماینده باشد و ظلمت از پس و پشت تو را حصاری باشد چون خدای تعالی این بگفت او گفت سمیع و مطیعم فرمان تو را آنگه قصد زمین مغرب کرد بآن امت که ایشان را ناسک گویند چون آنجا رسید جمعی دید که عدد ایشان جز خدای نشناخت با زبانهای مختلف و اهواء متفرق چون چنان دید ظلمت بر ایشان گماشت تا گرد ایشان درآمد سه بار مانند سه سراپرده تا ایشان را با یکجای جمع کردآنگه نور را ره داد در میان ایشان و او بیامد و ایشان را با خدای دعوت کرد قومی ایمان آوردند و بیشتر بر کفر مقام کردند او مؤمنان را با لشکر خود آورد و ظلمت بر کافران گماشت تا باینان محیط شد در جایها و خانهای ایشان اسیر شدند و متحیر فروماندند و ره بهیچ چیز نبردند از طعام و شراب بزنهار آمدند و ایمان آوردند و بدعوت او درآمدند و جمله زمین مغرب او را مسخّر شد و از مغرب روی با پس نهاد با لشکر عظیم و بجانب راست زمین رفت و نور قائد لشکر او بود و ظلمت سایق و نگاهدارنده از پس پشت ایشان و روی بآن قوم نهاد که ایشان را هاویل گویند تا بکنار جویهای بزرگ و دریا رسیدحق تعالی او را الهام داد تا الواح بسیار بساخت و با هم زد واز آن کشتی ساخت بمقدار حاجت چون دریا بگذاشت بفرمود تا از هم بگشادند و هر یکی از آن لوحی برگرفتند برایشان آسان بود دیگر باره چون بجوی و دریا رسیدند با هم نشاندند و کشتیها ساخت تا دریا بگذشت همچنین میکرد تا بمقصد رسید همان معامله کرد با ایشان که با اهل مغرب کرد و این زمین نیز مسخر کرد از آنجا بیامد وروی بمشرق نهاد همان معامله کرد و زمین مشرق نیز مستخلص کرد بجانب چپ زمین آمد و آن زمین نیز مسخّر کردآنگاه روی بمیانه نهاد که یأجوج و مأجوج و انس دراو بودند در بعضی برسید بجماعتی مردمان مصلح او را گفتند ای ذوالقرنین در پس این کوه خدای را خلقی هستند که بآدمیان نمانند مانند بهائم گیاه میخورند و چون سباع و در او وحوش را میدرند و هرچه در زمین بجنبد از جانور میخورند و هیچ خلق نیست خدای را که آن زیادت می پذیرد که ایشان اگر مدتی باین برآید و ایشان همچنین بیفزایند جهان بستانند و زمین را فروگیرند و اهل زمین را از زمین برانند و هر وقت ما منتظر میباشیم که ببالای این کوه برآیند و ذلک قوله تعالی :
قالوا یا ذالقرنین ان ّ یأجوج و مأجوج مفسدون فی الارض فهل نجعل لک خرجا. (قرآن ۹۴/۱۸) ما خراجی برخود بنهیم که بتو میگذاریم تا در میان ماو ایشان سدّی کنی . کوفیان خواندند مگر عاصم که خراجا بالف و باقی قرّاء خراجاًبی الف و خراج اسم باشد و خرج مصدر. قال ، گفت یعنی ذوالقرنین . ما مکّنّی فیه ربّی خیر. (قرآن ۹۵/۱۸). آنچه خدای مرا تمکین داده است در آن بهتر است شما یاری دهید بقوتی تا من از میان شما و ایشان سدی کنم به روی و سنگ و آهن بسیار و روی و مس چندانکه توانید جمع کنید آن را جمع کردند چندانکه او گفت آنگه گفت من بروم و یکبار ایشان را بنگرم ببالای کوه برآمد و درنگرید گروهی را دید بر یک شکل نر و ماده بقد نیم مرد و بهری بود. امیرالمؤمنین علیه السلام گفت بالای ایشان یک بدست بیش نیست و بهری از ایشان درازند و ایشان دندان و چنگال دارند چنانکه سباع چون چیزی خورند آواز دندانهای ایشان بمانند اشتر باشد که نشخوار کند یا ستور که علف خورند و بمانند چهارپای موی دارند و بر اندام پوشش ایشان موی است از سرما و گرما به آن موی خویشتن را پوشیده دارند و گوشهای بزرگ دارند یکی پرموی چون پشم گوسفند و یکی اندک موی چون بخسبندلحاف کنند و دیگری دواج بسازند و هیچ از ایشان نباشد که بمیرند الاّ آنکه هزار فرزند بزایند چون هزار تمام بزاید بداند که وقت مرگ است او را و بوقت ربیع چنانکه ما را باران آید ایشان را از دریا ماهی آید چندانکه جز خدای حدّ و اندازه ٔ آن نداند ایشان بگیرند آن ماهیان را و ذخیره کنند تا سالی دیگر و یکدیگر را به آواز کبوتر خوانند و آواز بلندشان چون بانگ گرگ باشد و جفت چنان گیرند که بهائم چون ذوالقرنین ایشان را بدید بازگشت و قیاس گرفت آنجایگاه را و آن بآخر زمین ترکستان بود از جانب شرق مابین الصدفین . صدفه سنگ بود بفرمود تا از زیر آن چندانی بکندند که بآب رسید آنگاه بسنگ برآورد طول صد فرسنگ و عرض پنجاه فرسنگ و هرگاه صفی سنگ نهادند بفرمود تا بجای گل مس و روی گداخته در او ریختند و همچون عرق کوه شد در زمین آنگه همچنین برآورد و سنگ برهم مینهاد و روی و مس و آهن در میان مینهاد و بآتش میدمیدند تا گداخته میشد تاآنگه که از بالای آن کوهها ببرد مقدار اند هزار گز آنگه آن را شرف از آهن برنهاد اکنون سدّ بمانند برد یمنی است خطی سیاه و یکی سرخ و یکی زرد از سیاهی آهن و سرخی مس و زردی روی آنگه رو بمیانه ٔ زمین نهاد که در او انس بود و در زمین میرفت و شهرها میگشاد و دعوت میکرد تا بجماعتی رسید مردمانی را یافت مصلح نیکو سیرت با انصاف و حکم بعدل و قسمت بسویه حالشان یکسان بود و کلماتشان یکی بود و طریقشان مستقیم دلهاشان متألف و اهواشان مستوی بود سراهاشان را در نبود و گورستانشان بر در سرای بود و در شهر ایشان والی و حاکم نبود و در میان ایشان ملوک و اشراف نبود مختلف نبودند و متفاضل نبودند یکدیگر را دشنام ندادندی و با هم جنگ نکردندی و کینه نداشتندی و آفاتی که بمردمان رسیدی به ایشان نرسیدی و عمرشان دراز بود و در میان ایشان درویش نبود و فظّ و غلیظ و بدخو نبودند اسکندر از ایشان بتعجب فروماند گفت ای قوم شما چه مردمانید که در اقطار زمین بگشتم مانند شما مردمان ندیدم از احوال خود مرا خبر دهید گفتند چه خواهی تا تو را خبر دهیم گفت چرا گورستان بر در سرای ساخته اید گفتند تا مرگ را فراموش نکنیم گفت چرا سراهاتان در ندارد گفتندبرای آنکه در میان ما دزد و خائن نباشد گفت چرا در میان شما امیر نیست گفتند برای آنکه ما انصاف یکدیگردهیم گفت چرا در میان شما توانگر نیست گفتند برای آنکه ما افتخار نکنیم بکثرت مال گفت چون است که کلمه ٔشما یکی است . گفتند برای آنکه ما مخالفت و خصومت نکنیم با یکدیگر گفت چون است که در میان شما منازعت و مخالفت نیست گفتند از سلامت سینه ٔ ما گفت چرا شما را با هم خصومت نباشد گفتند برای آنکه خویشتن را از حکم ساکن کردیم گفت چرا در میان شما ملوک و پادشاهان نیستند گفتند برای آنکه ما فخر نکنیم گفت چون است که شما چنین افتاده اید گفتند از آنجا که دلهای ما سلیم است خدای تعالی غل و حسد از دلهای ما بیرون کرده است گفت چرا در میان شما درویشان نه اند گفتند برای آنکه ما حق ّ ایشان بایشان دهیم گفت چون است که عمرتان درازاست گفتند برای آنکه ما بر حق کار کنیم و حکم بعدل کنیم گفت شما چرا باز نخندید گفتند برای آنکه ما از گناه میترسیم باستغفار مشغولیم گفت غمناک و خشمناک نه اید گفتند برای آنکه ما تن بر بلا موّطن کرده ایم گفت چون است آفاتی که بمردمان میرسد بشما نمیرسد گفتند برای آنکه ما توکل جز بر خدای نکنیم و بر انواء و نجوم کار نکنیم گفت پدرانتان همچنین بودند گفتند بلی ما این طریقه را از پدران گرفته ایم که طریقه ٔ ایشان آن بود که بر درویشان رحمت کردندی با محتاجان مواسات و از ظالمان عفو کردندی و احسان کردندی و با آنان که با ایشان اسائت کردندی و با جاهلان حلم کردندی و امانت نگاه داشتندی و وقت نماز محافظت کردندی و بعهد وفا کردندی و وعده را انجاز کردندی خدای تعالی لاجرم کارهای ایشان بصلاح بداشت و برکت و صلاح ایشان به ما رسانید. قتاده روایت کرد از ابورافع از ابوهریره که رسول علیه السلام گفت یأجوج و مأجوج بیایند و این سدّ میشکافند تا نزدیک آن باشد که شعاع آفتاب بینند چون شب درآید گویند بازگردیم که فردا تمام بشکافیم و در شهرها رویم خدای تعالی روز دیگر همچنان کند که بوده باشد هم بر این قاعده هر روز این کار کنند تا آنگاه که وقت آمدن ایشان باشد آنکه بر سر کار ایشان بود گوید باز گردید که فردا تمام کنیم و در شهرهای ایشان شویم انشأاﷲ دگر روز که بازآیند همچنان باشد که رها کرده باشند تمام بشکافند و در شهرها آیند و آبها بازخورند و مردم از ایشان بگریزند و با حصنها شوند تا بجمله زمین برسند آنگاه گویند جمله ٔ زمین ما را مسخر شد اکنون قصد آسمان باید کرد تیر در آسمان انداختن گیرند تیرهاشان بازآید خون آلود برای امتحان خدای تعالی کسی را بر ایشان گمارد تا همه را بکشند و دواب زمین و سباع گوشتهاء ایشان بخورند از آن همچنان فربه شوند که چهارپایان از نبات ربیع. ابوسعید خدری گفت از رسول علیه السلام شنیدم که یأجوج و مأجوج سدّ بگشایند و بیرون آیدن چنانکه خدای تعالی گفت . و هم من کل حدب ینسلون (قرآن ۹۶/۲۱) و مردم از ایشان بگریزند و با حصنها شوند تا به دجله رسند هر آب که در دجله بود باز خورند چنانکه خشک شود و کسانی که آنجاگذر کنند گویند وقتی جوئی بوده است اینجا تا همه زمین بگیرند آنگاه گویند ماندیم باهل آسمان آنگاه یکی از ایشان حربه بسوی آسمان اندازد و باز پس آید خون آلود برای فتنه و استخوان ایشان بدین حال باشد که خدای تعالی کرمی بفرستد تا در گردن ایشان افتد همچنانکه ملخ میرد بیکبار بمیرند مسلمانان در روز آیند و از ایشان هیچ حسی و آوازی نشنوند گویند کس هست که جان بفدای ما کند بنگردتا حال اینان چیست یکی اختیار کند و دل بر مرگ دهد و از حصن بزیر آید و بنگرد و همه را مرده یابد برود و بشارت دهد ایشان را مسلمانان از حصنها بزیر آیند وچهارپایان سر در ایشان نهند و ایشان را چون گیاه بخورند و از گوشت ایشان فربه شوند. وهب گفت ایشان بر هیچ گیاهی و چوبی و درختی نیابند الاّ بخورند آنگاه جویهای زمین بازخورند و هر که را از مردمان یابند بخورند و جمله ٔ زمین بستانند الاّ مکه و مدینه و بیت المقدس که بر این سه جای دست و ظفر نیابند. فهل نجعل لک خراجاً اوخرجا. ابوعمروبن العلا گفت فرق از میان خرج وخراج آن است که خرج آن باشد که بطوع و رغبت بمراد خود بدهی و خراج آن باشد که لازم باشد ادای آن و اگرچه کاره باشد آن را تا از میان ما و ایشان سدّی کنی چنین که گفتیم او گفت آنچه خدای مرا داد بهتر از خرج شماست مرا بقوتی یاری دهید. آتونی ، ای اعطونی ؛ بمن دهید. زبرالحدید. جمع زبرة و هی القطعة منه و زبر بآهن مختص باشد و اهل مکه خواندند: قال ما مکننی ، به دونون ظاهر بر اصل و باقی قرّاء خواندند مکنی بادغام و الرّدم الحاجز مثل الحایط والسدّ. فاعینونی بقوة. گفتند آن قوّت چیست گفت آلت و مردمان که یاری دهند. و مزدوری کنند و آنچه من فرمایم بکنند بکردند و او کار بست . حتی اذا ساوی بین الصدفین . گفتند بین الطرفین و گفتند بین الجبلین . سعیدبن ابی صالح گفت مرا چنین روایت کردند که شاخی سنگ و آهن و روی مینهادند و شاخی هیزم آنگه آتش در آنجا نهاد تا آن هیزم بسوخت و به آتش او آن مس و آهن گداخته شد و در یکدیگر ریخته شد و بسته گشت و صدفین و صدفین به دو ضم ّ و دو فتح هر دو لغت است . و ابن کثیر و ابوعمرو وابن عامر بضم ّ صاد و دال خواندند و باقی قرّاء بفتح و ابوبکر عن عاصم خواند صدفین بضم صاد و سکون دال . قال انفخواگفت ذوالقرنین ایشان را که بدمید بدمها بر این آتش . حتی اذا جعله نارا. در کلام محذوفی هست و هو و نفخوه حتی اذا جعله نارا چندان بدم بر او بدمیدند تا هیزم آتش گشت و گفتند ها راجع است با حدید تا آهن چندانی بدمیدند تا از قوّت آتش آهن چون آتش گشت چنانکه بینی که از کوره آهنگر بیرون آید. قال آتونی اهل کوفه خواندند بقصر الاحفص و باقی قرّاء بمدّ آتونی . اعطونی ؛ مرا دهی . قطرا؛ ای نحاسا ذائباً یعنی مس گداخته و گفتند ارزیز گداخته . و اصل او من القطر من قطر یقطر بچکید و القطرفعل منه بمعنی مفعول کالذّبح والنقص و النکث بمعنی مقطور فروچکانند [ چکانیده ؟ ] و قطرا منصوب با فرغ است چون اگر بفعل اوّل بودی افرغه بایستی و معنی افرغه اصب علیه تا بر او ریزم و اصل الافراغ جعل الشی ٔ فارغا من باب احفرت زیدا بئرا ای جعله فارغا برای آنکه آنکس که چیزی بریزد جای او فارغ کند. فما استطاعوا،حمزه خواند تنها به ادغام سین در طا و این قرائت پسندیده نیست برای آنکه جمع ساکنین است علی غیرحده و در استطاع سه لغت است اسطاع و استناع [ استتاع ؟ ] و استطاع و گفتند اصل اسطاع اطاع بوده است سین بعوض حرکت عین الفعل آوردند. نتوانستند یأجوج و مأجوج . ان یظهروه . که بر بالای آن شوند. یقال ظهرت البیت و ظهرت علی البیت ای علوت علی ظهره . و ما استطاعوا له نقبا. و نتوانستند که آن را سوراخ کنند. قال هذا رحمة من ربی . ذوالقرنین گفت این سد کردن و پرداختن او رحمتی است از خدای من چون وعده ٔ خدای آید که قیامت نزدیک شود و اشراط ساعت پیدا گردد. جعله دکاء آنکه بتنوین خواند گفت مصدر بمعنی مفعول ای مدکوکا و قیل اراد دکه دکا و آنکه خواند دکاء گفت معنی آن است که جعل السد ارضا دکاء عن قولهم ناقة دکاء اذا کانت مسویةالسنام چون سنامش برآمده نباشد یعنی چون وقت آن آید که خدای وعده داده است آن سد دویست گز در هوا و صدفرسنگ در طول و پنجاه فرسنگ در عرض چون ستاده کند و کان وعد ربی حقا. وعده ٔ خدای تعالی حق و درست و صدق است . و ترکنا بعضهم یومئذ یموج فی بعض . (قرآن ۹۹/۱۸) و آنگاه که وعده ٔ خدای آید ما خلقان را رها کنیم چون موج مضطرب و مختلط گشته بهری به بهری در شده زنان با مردان و هر جنسی با جنس خود از دهش و حیرت و معنی ترک از خدای اما تخلیه بود و اما بوجدان چنانکه گویند ترکت القوم یقتلون ؛ ای وجدتهم کذلک . و روا بود که مراد تبقیه بود یعنی آنگروه را که میرانیده باشیم و بهتر وجوه آن است که خبر بود عن کونهم کذلک مختلطین مضطربین کموج الماء و نفخ فی الصور، و بفرمائیم تا در صور دمند و این عند ظهور اشراط قیامت باشد. عبداﷲ عمر و عبداﷲ عباس گفتند صور شبه سرویی است یک سر او در دهن اسرافیل و یک سر او در زیر عرش . رسول علیه السلام گفت شب معراج که مرا بآسمان بردندفرشته ای را دیدم چیزی در دهن گرفته بمانند گاو و آن را چهل هزار سر بود در اقطار و جوانب عرش رفته و اوپای در پیش نهاده و پای با پس نهاده و چشم در زیر عرش کشیده گفتم یا جبرئیل این کیست و بچه کار ایستاده گفت این اسرافیل است از آنگه که خدای تعالی او را آفریده است ایستاده منتظر فرمان خداست تا که گوید او را که در صور دم . ابوعبیده گفت صور جمع صورت باشد من باب تمر و تمره و مراد بنفخ نفخ ارواح است یعنی آنگاه که روحها در کالبد دمند تا زنده شود یعنی روز قیامت . فجمعناهم جمعاً. ما ایشان را جمع کنیم جمع کردنی – انتهی .
صاحب مجمل التواریخ والقصص در تحت عنوان «اسکندر الرومی و هو ذوالقرنین الثانی » گوید: نزدیک فارسیان چنان است که دارا، دختر فیلقوس ملک یونان را بخواست و از او بار گرفت پس از جهت سببی که بجای خویش گفته شود خوار مایه کاری ، او را پیش پدر فرستاد نادانسته که آبستن است ، چون بزاد فیلقوس او را اسکندر نام کرد، گفت پسر من است عیب داشت که گوید دارا دخترش را نخواست . و بپوشید. و مردمان فارس او را داراء ابن داراب خواندند. و بسیار گونه روایت کنند، اندر نسب او، در سکندرنامه گوید: بختیانوس ، ملک مصر حاذ بود، چون از پادشاهی بیفتاد، بزمین یونان رفت متنکر، و حیلتها کرد، تا خود را بدختر فیلقوس رسانید بجادوئی ، نام وی المفید و از وی اسکندر بزاد. و چند روایت دیگر نامعقول گویند در مادر او، که دختر فیلقوس بودشک نیست . و اندر تاریخ جریر چنان است که ذوالقرنین که خضر علیه السلام با وی بود و طلب آب حیوان کردند، اندر عهد خلیل الرحمن بود علیه السلام ،و این ذوالقرنین که ذکر او در قرآن مجید است ، سورةالکهف اندر، و سد یأجوج و مأجوج بست [ و ] از بعد موسی علیه السلام بود، این سکندر رومی است و ماقدونی نیز گویند. و او را ذوالقرنین الثانی خوانند – انتهی .
و بیرونی در آثارالباقیه گوید:اسکندر الیونانی الذی یلقبه بعض الناس بذی القرنین …و تاریخه علی سِنی الروم و علیه یعمل اکثر الامم لمّا خرج من بلاد یونان و هو ابن ست و عشرین سنة. متجهّزالقتال دارا، ملک الفرس و قاصداً دار ملکه ، ورد بیت المقدس ، والیهود ساکنوه فأمرهم بترک تاریخ موسی و داود علیهما السلام و التحول الی تاریخه و استعمال تلک السنة اوله و هی السنة السابعة والعشرون من میلاده فاجابوه الی ذلک وائتمروا بأمره فیه ، لأطلاق الأحبار،ذلک لهم عند مضی ّ کل ّ الف سنة من لدن موسی و قد کانت تمّت له و انقطعت قرابینهم و ذبائحهم کما ذکروا فانتقلوا الی تاریخه و استعملوه فیما احتاجوا الیه من اعمال الشهور و الأیّام بعدان عملوه فی السنة السادسةوالعشرین من میلاده و هو اوّل وقت تحرکه و ذلک لینﱡموا الألف سنة، ثم لمّا مضی من تاریخ الأسکندر الف سنة لم یوافق تمامها بحدوث حادث یجعلونه ابتداء لتاریخهم فبقوا معتصمین بتاریخ الأسکندر و مستعملین له ، و علیه عمل الیونانیة و کانوا قبله علی ما ذکروه فی کتاب نقله حبیب بن بهریز مطران الموصل یورخون بخروج یونان بن بورس عن بابل الی المغرب . (آثارالباقیه چ ساخائو ص ۲۸). و باز بیرونی در کتاب الجماهر گوید: و منها (ای من الخرافات ) انّهم زعموا ان ّالموجود منه (من الألماس ) الاَّن هوالّذی اخرجه ذوالقرنین من وادیه و فیه حیات یموت من ینظر الیها وانّه کان قدم مرآة قد استتر حاملوها خلفها فلما رأت الحیات انفسها ماتت علی المکان – و لقد کان یری بعضها بعضا فلم تمت و البدن اولی بألاماتة من شبحته فی المرآة وان کان ماقالوا مختصا بالانسان فلماذاماتت برؤیة انفسها فی المرآة و ان کان الناس قد علموا ماعلمه ذوالقرنین فما المانع من اعادة عمله بعده . و باز در جای دیگر در اخبار زمردگوید: ویشبهه (ای یشبه هذا بما نقل من الخرافات عن کتاب المسالک للجیهانی فی امر الزمرد) قول الشمنیة فی الجبل الشامخ الذی عندهم تحت قطب الشمال ان جوانبه الاربعة من الوان الیواقیت وان اکهبه فی الجانب الذی یلینا و من لونه کهبة السماء بل یشابهه ما قال القصاص فی ذی القرنین انه دخل الظلمات و الخیل بسنابکها تطاءالحصی فیتفرقع و انه قال لاصحابه هذه حصی الندامة سواء الاخذ منها و التارک فاخذ بعضهم و ترکها بعض فلما برزوا الی النور نظروا الیها فاذا هی زبرجد فندم الاخذ علی الاقلال و ندم التارک علی التضییع و لهذا نسبوا الفائق منه الی الظلمات و زعموا ان ما فی ایدی الناس منه هو بقایا ما اخذه القوم زمانئذ من هناک و لایزال ذلک یزداد بالنفاد عزة و لیس فی الارض بأسرها موضع ترکد (نسخه ای ترکز) فیه الظلمة بغیر تسقیف مسدود الکوی فان اکثر ما تبقی الظلمة تحت القطبین ستة اشهر یتبعها مثلها دائم النور – و لعمری ان الزمرد ظلمانی من جهة معدنه فلایمکن العمل فیه بغیر مصباح الا انه یختص بذلک دون سائر المعادن و انتقاد مثل هذه البسابس مضیعة للزمان و الا فلیس فی الارض ظلمة تدوم – فان اشیر الی المواضع التی یکون فیها اللیل عدة اشهر لم یقاوم بردها بشر مخلوق علی الجبلة المعهودة. و در فارسنامه ٔ ابن البلخی نسب او بدینسان آمده است : نسب او در تواریخ و انساب این است ، فیلقوس بن مصریم بن هرمس بن هردس بن میطون بن رومی بن لیطی بن یونان بن نافت بن نوبه بن سرجون بن رومیه بن بریطبن نوفیل بن روم بن الاصفربن البقن بن عیص بن اسحاق بن ابراهیم النبی علیه السلام و اسکندر لقب است نه نام بروایتی ، ص ۱۶ و در ص ۵۶ آرد: اسکندر ذوالقرنین – اسکندرلقبی است همچون قیصر یا کسری و معنی آن ملک است و ذوالقرنین را معنی این است که خداوند دو قرن . و این هر دوقرن یکی مشرق است و دیگر مغرب ، و نام او بروایتی فیلقوس بود و نسب او در باب انساب یاد کرده آمده است ، و پادشاهی بود سخت داهی و فیلسوف و با حکمت و رأی صائب و مردانگی و خدای را عز ذکره طاعت نیکو داشتی و میان جهانیان طریق عدل سپردی و همه ٔ جهان بگرفت وآثار او بیش از آن است که درین مختصر توان نبشت و چون از این کتاب غرض ذکر ملوک فرس است و ماجرای احوال ایشان از قصه ٔ اسکندر آنقدر یاد کرده که تعلق بامورفرس دارد و موجب آمدن اسکندر بفرس سه چیز بود یکی آنکه دارابن دارا پیغامهای درشت بدو فرستاده بود و گفته که باید خراج فرستی همچنانک دیگر ملوک روم تااین غایت داده اند و اگر نه بیایم و روم را بستانم و اسکندر را این پیغام سخت آمد، دوم آنکه وزیر پدرش رشتین ازین دارا مستشعر بود و اسکندر را دلیر گردانید و برعیب و عوار دارابن دارا اطلاع داد، سوم آنکه این دارا زعر بود و ظالم و وزیر او بدسیرت و بدرأی و همه لشکر و رعیت از وی نفور و ناخشنود، پس اسکندر بدین سبب بیامد و دست ببرد و چون از کار دارا فارغ شد شهرهای حصین و قلعه های بیشترین بمکر و دستان ستد و از جمله ٔ حیلتها که کردی در گشادن شهرها آن بودی که مردمان مجهول را پیش از رفتن او آنجا فرستادی و مبلغهای زرنقد بدیشان دادی تا در آن شهر غله و دیگر اسباب خریدندی و بزیان آوردندی به آب و آتش و در چاهها ریختن چنانکه کس ندانستی تا بیچاره ماندندی و شهر زود بستدی و مانند این بسیار بود و چون دیار فرس بگشاد پادشاهان و پادشاهزادگان را بگرفت و نامه ای سوی معلم و استاد [ خود ] ارسطاطالیس نبشت که این فتح که مرا برآمد از اتفاق نیک بود و تأیید آسمانی و از نفرت لشکر دارا و اکنون این پادشاهزادگان را که گرفته ام مردانی اند سخت مردانه و ارجمند و دانا و از ایشان میترسم که وقتی خروج کنند و در کار من وهنی افکنند و میخواهم که همگان را بکشم تا تخم ایشان بریده شود، ارسطاطالیس جواب نبشت که نامه ٔ تو خواندم در معنی مردان فرس که نبشته بودی و هلاک کردن ایشان به سبب استشعاری که ترا میباشد در شرط نیست تباه کردن صورتها و آفریده هادرشرع و در حکمت محظور است و اگر تو ایشان را هلاک کنی آن تربة و هوای بابل و فرس امثال ایشان را تولید کند و میان روم و فرس خون و کینه درافتد و صورت نبندد که تا تو پادشاهی بر تو دستی یابند و داشتن ایشان در میان لشکر خود خلل آورد اما باید که هر کسی را بطرفی بگماری و هیچ یکی را بر دیگری فضیلة ننهی تا بیکدیگر مشغول شوند و همگان طاعت تو دارند، اسکندر همچنین کرد اما بدین ترتیب که کرد نایبان رومی را بر همگان مستولی داشت و خود برفت و بلاد هند بگرفت و به دیار صین رفت و بصلح بازگشت و قصه های آن دراز است ، و دوازده شهر بنا کرد باعمال یونان و مصر و قومی گفته اندکه شهرستان هراة و اصفهان ومروهم اسکندر بنا کرد، ومدت عمر او سی و شش سال بود ازین جملت پادشاهی جهان سیزده سال و چند ماه بکرد و فرمان یافت ، و قومی گفته اند که بشهر زور گذشته شد و قومی گفته اند ببابل و از وی پسری ماند و ملک بروی عرض کردند و قبول نکرد و بزهد و علم مشغول گشت و ناپدید شد، و قومی گفته اند خود هیچ فرزند نداشت و اسکندر چون ملوک طوایف را ترتیب کرد بابل و پارس و قهستان خاص را باز گرفت و بملکی از خویشان خود سپرد انطیخن نام ، و چون اسکندر فرمان یافت اشک بن دارا بیرون آمد و با ملوک الطوایف هم اتفاق و هم عهد شد و این انطیخن را و بقیه رومیان را از بلاد فرس برداشت چنانکه بعد از اسکندر به سه چهار سال نمانده بود. ص ۵۶ و ۵۷ و ۵۸ و رجوع به ص ۸ و ۵۹ و ۱۳۷ و ۱۴۲ همان کتاب شود. در المرصع ابن الاثیر آمده است :ذوالقرنین اسکندر رومی است که قصه ٔ وی در سوره ٔ کهف مذکور و پادشاهی صالح و بزعم بعضی پیغمبر بوده و گاهی هرمس بن میمون و عمروبن منذر لخمی و منذربن ماء السماء را نیز ذوالقرنین گویند و باز او گوید: اسکندر رومی که قصه اش در سوره ٔ کهف مذکور است ملک صالحی بوده و تمام ارض را مالک شده ، گویند از انبیا بوده اما اکثر بقول اول قائلند بمناسبت تملک شرق و غرب عالم چنین لقب یافته و گویند در خواب دیده بود که [ دو ] شاخ شمس را در دست گرفته و نیز گفته اند در سرش چیزی شبیه بدو شاخ داشته و غیر از اینها نیز گفته اند. و درانساب سمعانی آمده است : ذوالقرنین ، هذا اللفظ لقب الاسکندر الرومی و سمی ذوالقرنین لاّن صفحتا راسه کانتاعن نحاس و قیل کان له قرنان صغیران تواریهما العمامة و قیل سمی بذلک لانه بلغ من المشرق الی المغرب و قیل غیر ذلک و قیل اسمه الصعب بن جابربن القلمس . عمر الفاوستمائة سنة و قیل بل اسمه مرزبان بن مرویه الیونانی من ولدیون بن یافث بن نوح – انتهی . صاحب قاموس الاعلام گوید: مردم مشرق لقب ذوالقرنین باسکندر پسر فیلپوس داده اند و وجه تلقیب را بروایتی حکومت او بر شرق و غرب وبروایت دیگر بودن دو شاخ بر سر تاج او گفته اند. نام ذوالقرنین در قرآن کریم آمده است و در تواریخ اسلامی او را جهانگیر و صاحب ملک و سلطنتی بزرگ و فاتح ممالکی بسیار نامیده اند و گویند که او بچین شده و سدی بزرگ در پیش یأجوج و مأجوج برآورده است و هم گفته اند که او برای یافتن آب زندگی به ظلمات رفته لکن بدان دست نیافته و خضر که در مقدمه ٔ سپاه او بوده بدان آب رسیده و آشامیده است و در این که او پیامبری یاولیی از اولیاست اختلاف کرده اند ابن اثیر و بعض دیگر از مشاهیر مورخین چون ذوالقرنین قرآن را همان اسکندررومی شمرده اند بستن سد یاجوج و دخول بظلمات را نیز بدو نسبت کرده اند لکن بعض دیگر مورخین اسلام اسکندر رومی را غیر ذوالقرنین قرآن که در نبوت و ولایت او اختلاف است دانسته اند و گفته اند که ذوالقرنین پیش از حضرت ابراهیم ظهور کرده است و او یکی از ملوک یمن است که مملکت خود را تا هند و چین توسعه داده و نیز بروایتی بظلمات رفته است . از یکطرف ظهور چنین پادشاه جهانگیری در یمن معلوم نیست و سد یأجوج نیز همان سد چین است که پادشاهان چین ساخته اند و از طرف دیگر مورخین معاصر اسکندر رومی از رفتن او به ماوراءالنهر و گوشه ٔ شمال غربی هند سخن رانده لکن بیش از آن فتوحات دیگری برای او قائل نشده و از این که او بظلمات رفته نیز خبری نداده اند و از این رو حل مسئله ٔ ذوالقرنین و زمان ذوالقرنینی که بظلمات رفته باشد سخت مبهم و تاریک است و یکی از ملوک یمن را با لقب ذوالقرنین و نام یونانی اسکندر گفتن نیز در نهایت غرابت است – انتهی . و در ترجمه ٔ آثارالباقیه ٔ ابوریحان بیرونی آمده است : این فصل در حقیقت ذی القرنین صحبت میکند ناگزیر هستیم که حقیقت این اسم را که ذوالقرنین باشد در فصلی جداگانه بیان کنیم زیرا اگر برای این بحث فصلی بتنهائی ترتیب نمیدادم و در دنبال تواریخ سابق الذکر ایرادمی کردم آن نظمی را که تواریخ باید دارا باشد قطع کرده بودم . از قصه های ذوالقرنین و کارهای او در قرآن حکایت شده که هر کس آیات مخصوص به اخبار او را بخواندخواهد دانست و آنچه از این آیات برمی آید این است که او مردی قوی و صالح و شجاع بود و خداوند به او قدرتی و سلطنتی بزرگ بخشیده بود و او را از مقاصدی که درشرق و غرب داشت که عبارت از فتح بلاد و ریاست و فرمانروائی بر عباد باشد متمکن کرده بود و او تمام کشورهای روی زمین را یک کشور گردانید و از مسائل مسلم که می شود در آن دعوی اجماع کرد این که ذوالقرنین در شمال زمین داخل بظلمت شد و دورترین آبادانیهای روی زمین را مشاهده کرد و با بشر و بوزینگان جنگهای خونین داد و از خروج یأجوج و مأجوج به بلادی که در مشارق زمین و شمال زمین بود جلوگیری کرد و از طغیان این دو قوم این طور ممانعت کرد که از شکافی که باید ایشان خارج شوند قطعاتی از آهن که با سرب آنها را با یکدیگر التیام داده بود دیواری و سدی ساخت چنانکه صنعتگران هم این قبیل کارها میکنند. چون اسکندربن فیلفوس یونانی سلطنت روم را از ملوک الطوایفی نجات داد بسوی ملوک مغرب شتافت و ایشان را در هم شکست و پیشرفت خود راادامه داد تا آنکه به بحر اخضر رسید سپس بسوی مصر برگشت و شهر اسکندریه را بنا کرد و بنام خود آن شهر را نام گذاشت سپس بطرف شام و بنی اسرائیل که در شام بودند متوجه شد و به بیت المقدس آمد و در مذبح معروف آن ذبح کرد و قربانیهائی در آنجا گذرانید سپس سوی ارمنیه وباب الابواب رفت و از آنجا هم عبور کرد و قبطی ها و برابره و عبرانیان همه یوغ امر او را بگردن نهادندپس بسوی دارابن دارا شتافت برای خونخواهی از بختنصرو اهل بابل در کارهائی که در شام کرده بودند و چندین دفعه با دارا به جنگ پرداخت و او را منهزم کرد و دریکی از این غزوات رئیس حراس دارا که بنوجنبس بن آذربخت بود دارا را بکشت و اسکندر بممالک دارا چیره شد وقصد هند و چین کرد و با امم زیر دست بجنگ پرداخت و بر هر ناحیه که میگذشت غالب میشد تا آنکه به خراسان برگشت و آنجا را هم فتح کرد و شهرهائی در خراسان بپاکرد و به سوی عراق مراجعت کرد و در شهر زور رنجور شد و همانجا بمرد و چون که در مقاصد خویش حکمت اعمال میکرد و به رای معلم خود ارسطو در مشکلاتی که برای اوروی میداد عمل میکرد بدین سبب او را ذوالقرنین گفتند و برخی این لقب را بدین گونه تأویل کردند که بدو قرن شمس یعنی محل طلوع و جایگاه غروب آن رسید چنانکه اردشیر بهمن را درازدست گفتند برای این که به هر کجا که میخواست امر خود را نافذ میداشت و مثل این بود که دست خود را دراز میکرد و به آنجا میرسانید. جمعی دیگر این طور تأویل کردند که ذوالقرنین از دو قرن مختلف بوجود آمد و مقصودشان روم و فرس بود و برای این گفتار حکایتی را که فارسیان مانند گفتار دشمن برای دشمن خود ساخته اند گواه آوردند که چون دارای اکبر مادر اسکندر را که دختر فلیفس باشد بزنی گرفت و بوئی بد در او یافت و او را نخواست و بپدرش رد کرد و این دختر از دارا هم آبستن بود و بدین جهت اسکندر را به فلیفس نسبت دادند که تربیت او را فلیفس متکفل بوده و برای این حکایت گفته ٔ اسکندر را بدارا که دم مرگ بر بالین دارا رسید و رمقی در او یافت و گفت برادر من بمن بگو که ترا چنین کرد تا من انتقام از او بکشم گواه آوردند اسکندر بدارا بدین سبب چنین خطاب کرد که خواست با او مرافقت کند و میان او و خود برابری قائل شود و چون محال بود که دارا را پادشاه خطاب کند یا این که اسم او را بیاورد و از این رو جفائی بر او روا دارد که پادشاهان را مناسب نیست و لیکن دشمنان پیوسته بطعن در انساب و تهمت در اعراض و نسبت بد در کارهامیکوشند چنانکه دوستان و پیروان شخص همواره در تحسین زشت و سد خلل و اظهار جمیل و در نسبت بمحاسن سعی میکنند و آنکه این بیت گفته هر دو دسته را توصیف کرده :
و عین الرضا عن کل عیب کلیلة
ولکن عین السخط تبدی المساویا
بسا میشود که بواسطه ٔ همین نکته که گفتیم جمعی را وادار میکند که دروغهائی بسازند و ممدوح خود را باصل شریفی نسبت بدهند چنانکه برای عبدالرزاق طوسی در شاهنامه نسبی ساخته اند و او رابه منوشچهر نسبت داده اند و چنانکه برای آل بویه ساخته اند ابواسحاق ابراهیم بن هلال صابی در کتاب خود که تاج نام گذاشته چنین میگوید: بویه بن فناخسروبن ثمان بن کوهی بن شیرزیل اصغربن شیر کذه بن شیر زیل اکبربن شیران بن فنه بن سسنان شاه بن سسن خرةبن شیر زیل بن سسناذربن بهرام گور ملک . و ابومحمد حسن بن علی نانا در کتاب خود که اخبار آل بویه را مختصر کرده چنین میگوید: بویه بن فناخسره ابن ثماده ، سپس در ثمان هم اختلاف شد برخی گفتند ثمان بن کوهی بن شیر ذیل اصغر و برخی کوهی را انکار کردند و گفتند شیرزیل اکبربن شیران بن شاه بن شیر پناه بن سیستان شاه بن سیس خره ابن شیر زیل بن سسناذربن بهرام . پس در بهرام هم اختلاف کردند آنانکه بهرام را به فرس نسبت دادند چنین گفتند بهرام گور و همان نسبی که در فوق ذکرشد ذکر کرده اند و آنانکه بهرام را عرب دانستند گفتند بهرام ضحاک بن الابیض بن معویةبن دیلم بن باسل بن ضبةبن اد. ودر جمله ٔ پدران او لاهوبن دیلم بن باسل را ذکر کردند و بدین سبب اولاد او را لیاهیج گویند. ولیکن اگر کسی آنچه را من در آغاز کتاب گفتم مراعات کند یعنی میانه ٔ افراط و تفریط حد اعتدالی را بگیرد از این قبیله فقط این مقدار خواهد شناخت که بویه پسر فنا خسرو است و اقوام دیلم بحفظ انساب معروف نبودند و کسی هم چنین ادعائی نکرده و بسیار کم اتفاق می افتد که با طول زمان انساب بتوالی محفوظ بماند و یگانه زمانی که برای نسبت بخاندانی باقی است آن است که جمهور خلق بر آن اجماع کنند چنانکه درباره ٔسید اولاد آدم چنین اجماعی روی داده است که نسب او بدینقرار است محمدبن عبداﷲبن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف بن قصی بن کلاب بن مرةبن کعب بن لوی بن غالب بن فهربن مالک بن نضربن کنانةبن خزیمةبن مدرکةبن الیاس بن مضربن نزار معدبن عدنان . و هیچیک از عرب و عجم در توالی این انساب شکی ندارد چنانکه در این هم شک ندارند که اواز ولد اسماعیل بن ابراهیم علیهماالسلام است و آنچه که از پدران او از ابراهیم تجاوز کند در تورات مذکور است اما میانه ٔ اسماعیل و عدنان از تبدیل اسامی و زیادت و نقصان پاره ای از نامها خلافهای بسیاری است که قضاوت در آن آسان نیست . و مانند حضرت امیر سید اجل منصور ولی نعمت اﷲ شمس المعالی (که خداوند بقای او را امتداد دهاد) که هیچیک از دوستان او (که همواره خداوند ایشان را یاری کند) و هیچیک از مخالفان او که خداوند ایشان را مخذول کناد شرف قدیم و مجد اصیل او را از طرفین پدر و مادر انکار نمیکند. یکی از دو اصل وردانشاه است که حکومت در جبل داشت و او غیر از امیر شهید مرداویج شهید است . و اصل دیگر ملوک جبال اند که بسپهبدی طبرستان شاهیه فرجوارجو ملقبند و هیچکس هم منکر نیست که خانواده ٔ سلطنتی با ساسانیان از یک طایفه اند زیرا خال شمس المعالی رستم بن شروین رستم بن قارن بن شهریاربن شیروین سرخاب بن باوبن شابوربن کیوس بن قباد است که پدر انوشیروان بود. خداوند سلطنت مغرب و مشرق را برای مخدوم ما در افق عالم برگزیناد چنانکه شرافت خاندان را برای او از دو طرف پدر و مادر برگزیده چه این کار به دست اوست و خیر و خوبی در نزد اوست . و باز مانند ملوک خراسان که هیچ شخص منکر نیست سر سلسله ٔ این طایفه اسماعیل است و او پسر احمدبن اسدبن سامان خداه بن جسیمان بن طغمات بن نوشردبن بهرام چوبین بن بهرام جشنش است که مرزبان آذربایگان بود. و باز مانند شاهان اصلی خوارزم یعنی اشخاصی که از خاندان سلطنتی بوده اند. و باز مانند شاهان شیروان که اجماعی مردم است که ایشان از نسل ساسانیان اند و اگر چه بتوالی انساب ایشان محفوظ نماند صحت دعاوی چه در انساب باشدو چه در غیرآن هر چه پنهان باشد باز آشکار میگردد چنانکه بوی مشک آشکار میشود هر اندازه که پنهان باشد و در تصحیح این دعوی به بخشش مالها و جعاله نیازی است چنانکه عبیداﷲبن حسن بن احمدبن عبداﷲبن میمون قداح وقتی که در مغرب خروج کرد خود را به علویان منسوب داشت و علویان انکار کردند مالی فراوان و جعاله ٔ بسیاری به ایشان بخشید و علویان را ساکت کرد. و این نسب بشخصی که محقق باشد با همه ٔ شهرتی که یافته پوشیده نیست و کسی که در زمان ما ازین خانواده قایم باشد ابوعلی بن نزاربن معدبن اسماعیل بن محمدبن عبداﷲ است . من این انساب را ذکر کردم تا بفهمانم که مردم تا چه اندازه درباره ٔ کسی که دوست دارند تعصب میورزند و با شخصی که بد هستند تا چه حد بغض و کینه دارند بقسمی که گاهی افراط در این دو اعتقاد سبب رسوائی دعاوی ایشان میشود. پسر بودن اسکندر برای فیلفس آشکارتر از این است که مخفی بماند اما خانواده ٔ فیلفس را جمیع علماء انساب اینطور ذکر میکنند فیلفس بن مضر بوبن هرمس بن مرداس بن میطون بن درومی لیطی بن یونان بن یافت بن سوخون بن رومیةبن بزنظابن توفیل بن رومی بن الاصفربن التفیربن العیص بن اسحاق بن ابراهیم است . و گفته اند ذوالقرنین مردی بود که اطوکس نام داشت و بر جامیرس که یکی از ملوک بابل است خروج کرد و با او پیکار کرد تا آنکه چیره شد و سر حامیرس را با موها و دو گیسوئی که داشت از سر بکند! «کذا» «ظاهراً از تن بکند» و داد از «کذا« »ظاهراً آن » سر را دباغی کردند و او را تاج خود قرار داد و بدین سبب او را ذوالقرنین گفتند. و برخی گفته اند که ذوالقرنین منذربن ماء السماء است که منذربن امرء القیس باشد. در این اسم مردم را اعتقادات عجیبی است میگویند مادر ذوالقرنین جن بوده چنانکه مادر بلقیس را هم از پریان میدانند و درباره ٔ عبداﷲبن هلال شعبده باز معتقدند که او دختر شیطان را خواستگاری کرده و بسخریه هائی از همین قبیل نیز بسیار معتقدند که بسیار هم میان مردم شهرت دارد. از عمربن خطاب حکایت کرده اند که دسته ای را دید که درباره ٔ ذوالقرنین گفتگو میکردند گفت آیا شما را گفتگوی درباره ٔ مردم کفایت نکرد که از بشر بفرشتگان تجاوز کردید. برخی گفته اند که ذوالقرنین صعب بن همال حمیری است و این مطلب را ابن درید در کتاب وشاح گفته : برخی گفته اند که ذوالقرنین ابوکرب است که شمریرعش بن افریقس حمیری است و از این جهت چنین نامیده شد که دو گیسوی او بروی شانه اش بوده و او به مشارق و مغارب زمین رسید و شمال و جنوب را پیمود و بلاد را فتح کرد و مردم را بزیر فرمان خود آورد و یکی از مقاول یمن که اسعدبن ربیعةبن مالک بن صبیح بن عبداﷲبن زیادبن یاسربن تنعم حمیری باشد در شعری که گفته به ذوالقریین افتخار میکند:
قد کان ذوالقرنین قبلی مسلماً
ملکا علا فی الارض غیر معبد
فرای مغیب الشمس وقت غروبها
فی عین ذی حماء وثاط خرمد
بلغ المشارق و المغارب یبتغی
اسباب ملک من کریم سید
من قبله بلقیس کانت عمتی
حتی تقضی ملکها بالهدهد.
نزدیک تر بصواب این است که از میان همه ٔ این گفته ها حق همین قول آخر باشد زیرا اذواء فقط به یمن منسوب اند و اذواء کسانی هستند که نامهای ایشان از کلمه ذی خالی نیست مانند، ذی المنار، ذی الاذعار، ذی الشناتر، ذی نواس ، ذی جدن ، ذی یزن و غیره و اخبار ذوالقرنین را که ذکر کرده اند بحکایاتی که قرآن از او ذکر کرده شبیه است . اما سدی را که او ساخته در ظاهر قرآن نص نیست که کجای زمین بوده و کتبی که مشتمل بر ذکر بلاد و مدن است . مانند جغرافیا و کتب مسالک و ممالک اینطور میگویند که یأجوج و مأجوج صنفی از اتراک شرقی هستند که در اوایل اقلیم پنجم و ششم جای دارند معذلک محمدبن جریر طبری در کتاب خود میگوید که صاحب آذربایجان در روزگاری که آنجا را فتح کرد شخصی را از طرف خود بدانجا فرستاد و آن سد را در پشت خندقی بسیار محکم دید. و عبداﷲبن عبداﷲبن خردادبه از یکی از ترجمانان که در دربار خلیفه بودند این طور حکایت میکند که معتصم در خواب دید که این سد شکافته شده و پنجاه نفر بدانجا فرستاد که تا آن را ببینند و این پنجاه تن از راه باب الابواب ولان و خزر بدان جایگاه رفتند و دیدند که آن سد از پاره آهن هائی که میان آنها را با سرب آب شده بهم پیوسته اند بنا شده و آن سد را دری بود مقفل و حفظ آن بعهده ٔ مردمی بود که در آن نزدیکی جای داشتند و ایشان پس از آنکه این سد را دیدند برگشتندو آنکس که بلد و هادی ایشان بود این پنجاه تن را بابقاعی که بمحاذی سمرقند بود هدایت کرد. این دو خبر این طور اقتضاء میکند که این سد در ربع شمالی غربی آبادانی جهان است علاوه بر این قصه ٔ مذکور این مطلب را که گفته اند اهل این بلاد مسلمان هستند و به تازی سخن می گویند این حکایت را تکذیب میکند چه اشخاصی که منقطع از عمران هستند و در میان زمینی سیاه و بدبوی که بمسافت چند روز است جای دارند نه خلیفه میشناسند و نه از خلافت خبر دارند و نه میدانند خلیفه چیست و کیست چگونه بعربی تکلم میکنند و ما امتی که مسلمان باشند و از دارالسلام منقطع جز بلغار و سوار نمیشناسیم که قرب انتهای آبادانی جهان و آواخر اقلیم هفتم هستند و ایشان هم از امر این سد چیزی نمیگویند و بخلافت خلیفه هم جاهل نیستند بلکه خطبه بنام خلیفه میخوانند و به تازی سخن نمیگویند بلکه بلغتی تکلم میکنند که توأم از ترکی و خزری است و چون شواهد این خبر بدین قرار بود که گفته شد دیگر نباید شناسائی حقیقت را از این خبر توقع کرد. این بود فصلی که میخواستم از حقیقت ذوالقرنین گفتگو کنم واﷲ اعلم . (از ترجمه ٔ آثار الباقیه : ذوالقرنین الاکبر ص ۵۹ – ۶۶). در حبیب السیر چ طهران ج ۱ ص ۱۶ آمده است : بروایت مشهور بین الجمهور اسم شریفش اسکندر است و این اسکندر بقول بعضی از مفسرین و اکثر اهل خبر غیر اسکندر فیلقوس است و زمره ای بر آن رفته اند که ذوالقرنین بجز اسکندر رومی که مالک ممالک دنیا گشت کسی نیست و بروایت اول در نسب ذوالقرنین اختلاف است چه طایفه ای گفته اند که او پسر عجوزه ٔ فقیره ای بود که بخشنده ٔ بی منت او را به درجه ٔ بلند سلطنت رسانید و در روضةالصفا مسطور است که نسب ذوالقرنین بیافث بن نوح میرسد و همچنین وجه تسمیه ٔ او بذوالقرنین مختلف فیه است بعضی گفته اند که ذوالقرنین هر دو طرف دنیا را که مشرق و مغرب است طواف نمود بآن لقب ملقب گشت و برخی را عقیده آنکه او کریم الطرفین بود اباًو اماً بر آنش ذوالقرنین گفتند و قال صاحب متون الاخبار سمی ذوالقرنین لانه کانت صفحتا راسه من صفر و قیل من نحاس و قیل من حدید و قیل من ذهب . و مذهب زمره ای آنکه او را دو ضفیره یعنی دو گیسوی بافته بود واز مالک ممالک ولایت علی المرتضی علیه السلام و التحیة در تفسیر مدارک مروی است که انه لیس بملک ولا نبی ولکن کان عبداً صالحاً ضرب علی قرنه الایمن فی طاعة اﷲ فمات ثم بعثه اﷲ فضرب علی قرنه الایسرفمات فبعثه اﷲ فسمیه ذوالقرنین وایضاً صاحب متون الاخبار از آن مقتدای اخیار نقل کرد که انه کان نبیا فبعثه اﷲ الی قوم فکذبوه و ضربوه علی قرنی راسه فقتلوه فاحیاه اﷲ تعالی فسمی ذوالقرنین و بنابرین دو حدیث در نبوت ذوالقرنین نیز اختلاف است و در روضة الصفا نیز مذکور شده که مجاهداز عبداﷲ بن عمر روایت کرده که ذوالقرنین اکبر از جمله ٔ انبیای مرسل است زیرا که حق سبحانه و تعالی او را به خطاب خویش مشرف گردانیده میفرماید که قلنا یا ذا القرنین . الایة. (قرآن ۸۶/۱۸). و این خطاب مخصوص نتواند بود مگر بذات کاملة الصفات انبیاء عظام علیهم السلام و مؤلف مدارک در تفسیر آیه ٔ کریمه ٔ مذکوره نوشته ان کان نبیا فقد اوحی الیه بهذا و الا فقد اوحی الی نبی فامره النبی به و ایضا وقت ظهور ذوالقرنین مختلف فیه است از سخن مترجم تاریخ طبری چنان معلوم میشود که ذوالقرنین با ابراهیم علیه التحیة و التسلیم معاصر بوده و فرقه ای پس از زمان عیسی گفته اند و در روضة الصفا مسطور است که ذوالقرنین اکبر با وجود استقلال در امر سلطنت و بسط مملکت زنبیل بافی میکرد وقوت نفس و نفقه ٔ عیال از آن ممر حاصل کردی زمان سلطنتش بروایتی چهل سال بود در اوقات سیر کردن او ربع مسکون را بیست و هشت سال در اعمار الاعیان مزبور است که عاش ذوالقرنین الفا و ستمائة سنة و اهل الکتاب یقولون عاش ثلثة آلاف سنة واﷲ تعالی اعلم بالصواب و الیه المرجع و حسن المآب انه حکیم علیم . گفتار در بیان نهضت ذوالقرنین به اقطار امصار و مشاهده ٔ بعضی از عجایب روزگار. در کتب راستان این داستان از سنان بن ثابت الاصبحی بدینسان مروی است که ذوالقرنین اکبر بعد از صالح پبغمبر علیه السلام مبعوث گشته در دیار فرنگ اقامت مینمود و همواره بجهاد کفار قیام و اقدام میفرمود و چون بموجب الهام ربانی داعیه ٔ سیر بلاد و کشورستانی در خاطر عاطرش پیدا شد نخست بدیار مغرب رفته مدت یکسال در آنجا بفتح بلاد پرداخت و هر کس از جاده ٔ قویه ٔ شریعت و طریقه ٔ مستقیمه ٔ اطاعت گردن پیچید سرش از تن جداساخت و از آن ولایت به بیت المقدس آمده بعد از چند گاه ببلاد مشرق رفت و در آن سفر نیز لوازم غزو و جهاد و مراسم سعی و اجتهاد بتقدیم رسانید و در آن اثنا بشهری که در حدود آن اماکن یأجوج و مأجوج بود و پادشاه آن بلده باستقبال ذوالقرنین شتافته بقبول دین اسلام موفق شد و بارعایا و سپاه به اصناف الطاف اختصاص یافت و بهنگام مجال شمه ای از اختلال احوال خود بسبب تعرض یاجوج و مأجوج که از ذریات منشح بن یافث اند معروض داشت و ذوالقرنین جهت تعمیر سد اعلام سعی و اهتمام برافراشت و چنانچه قرآن مجید بذکر آن ناطق است طریق فساد یأجوج و مأجوج را از آثار ذوالقرنین رومی شمرده اند و العلم عنداﷲ تعالی و در متون الاخبار مسطور است که ذوالقرنین در اثناء اسفار خود بطایفه ای از صلحاء بنی آدم رسید که آن جماعت نزد او بتحقیق پیوسته بود که وجود خاکی اند و با یکدیگر در کمال عدالت زندگانی می کنند و آنچه از هر ممر به دست می آورند بسویت تقسیم میفرمایند و بر سراهای خود در ننشانیده اند و هر یک بر در سرای خود قبری کنده و در میان ایشان قحط و غلا و خصومت و نزاع واقع نمیشود لاجرم تعجب نموده پرسیدکه بچه سبب در ابواب بیوتات خود قبر حفر کرده اید جواب دادند که از برای آنکه از مرگ فراموش نکنیم باز سؤال کرد که چرا سراهای شما در ندارد جواب دادند که در میان ما کسی که از خیانت در وجود آید موجود نیست و استحکام ابواب و در از برای دفع مضرت خاین می باشد ذوالقرنین کرت دیگر پرسید که چرا کسی را به امارت خود نصب نکرده اید جواب دادند که ما با یکدیگر ظلم و تعدی روا نمی داریم و یقین که امیر از برای رفع جور و حیف می باشد باز اسکندر سؤال فرمود که چون است که در میان شما خلاف و نزاع واقع نمیشود گفتند بواسطه ٔ آنکه تألیف قلوب ما با یکدیگر است باز ذوالقرنین سئوال کرد بچه جهت هیچکس در میان شما فقیر و حاجتمند نیست جواب دادند بجهت آنکه هر چه در دست ما می افتد با یکدیگر آنچیز را تقسیم مینمائیم . باز پرسید که چون است که در میان شما قحط و غلا بوقوع نمی انجامد گفتند از برای آنکه در هیچ حال از استغفار غافل نمی باشیم اسکندر باز سئوال کرد که چون است که هیچکس را از شما محزون و غمناک نمی بینم گفتند از برای آنکه دل بر نزول بلایا نهاده ایم باز پرسید که سبب چیست که آفاتی را که مردم را می باشد بشما نمیرسد جواب دادند که از برای آنکه توکل و یقین ما بکرم ایزد تعالی درست است ذوالقرنین گفت مرا خبر دهید که آیا آبا و اجداد شما نیز بهمین طریقه ٔ پسندیده اوقات میگذرانیده اند گفتند بلی بلکه پدران ما در این صفات بهتر از ما بودند. نقل است که ذوالقرنین در اوقات سیر بلاد و امصار حدیث چشمه ٔ حیات استماع کرد و به جانب چشمه ٔ حیات و ظلمات نهضت فرمود و خضر علیه السلام که بقول صاحب مدارک وزیر و پسرخاله اش بود در مقدمه ٔ او روان شد و روایت صاحب متون الاخبار درین مقام ضعفی تمام دارد زیرا که ظهور ذوالقرنین اکبر بیش از زمان حضرت موسی بوده است و الیاس از نسل هارون است بعد از حزقیل نبی بتقویت دین کلیم اﷲمبعوث گشته و ایضاً باتفاق جمهور مورخان الیاس بواسطه ٔ آنکه حق تعالی او را طبع ملکی کرامت کرده است و از شهوات انسانی بری گردانیده زنده مانده نه بسبب آشامیدن آب حیوان و در آن سفر با او مرافقت فرمودند و ایشان هر دو به آب حیوان رسیده و از آن آشامیده اند وجاوید زنده مانده اند و تا زمان وصول ذوالقرنین در همان جای قرار گرفتند و چون اسکندر بدانجای رسید و ازایشان سبب توقف پرسید کیفیت حال باز گفتند و ذوالقرنین فرمود که جام آبی بمن دهید تا بیاشامم و خضر و الیاس علیهما السلام بموضع چشمه شتافتند و آن را باز نیافتند و اسکندر به اتفاق آن دو پیغمبر هر چند در طلب آب مبالغه کرد پی بسر کوی مقصود نبرد لاجرم مأیوس مراجعت کرد.
آب حیوان که سکندر طلبش میفرمود
روزی جان خضر گشت و خضر شد خوشنود.
و در روضة الصفا مسطور است که در اواخر ایام حیات سپاه را اجازت داده در دومةالجندل رخت اقامت انداخت و به ادای طاعات و عبادات قیام مینمود تا آن زمان که مرغ روح شریفش از قالب قفس پرواز کرده ریاض قدس را منزل ساخت . نظم :
چنین است آئین این خاکدان
بقای جهان کی بود جاودان .
و در منتهی الارب آمده است : ذوالقرنین ، لقب اسکندر رومی ، سمی لانه لما دعاهم الی اﷲ عز و جل ضربوا علی قرنه فمات فاحیاه اﷲ تعالی ثم دعاهم فضربوا علی قرنه الاخر فمات . ثم احیاه اﷲ تعالی . او لانه بلغ قطری الارض او لظفیرتین له . (منتهی الارب ). در لغت بین المللی وبستر در تحت کلمه ٔ لرد بیکرند میگوید که ذوالقرنین لقب اسکندر مقدونی است پس از تسخیر مصر و شناخته شدن او چون ژوپیتر آمن در سکه ها دوشاخ زینت سر او کردند. در دائرة المعارف اسلام آمده است که ذوالقرنین یعنی صاحب دو شاخ لقبی است که بچند کس و بالاخص به اسکندر مقدونی داده شده است . و این ذوالقرنین یعنی صاحب دو شاخ بودن از تخیلات اساطیری بسیار کهن است . از جمله نارام سین (پادشاه اکد) در عدد با دو شاخ (درمسله ٔ شوش ) مصوراست . دو شاخ ژوپیتر آمن معروف است . نزد عرب ، لقب ذوالقرنین ، که معنی حقیقی آن برای ایشان نامعلوم بود، و بالنتیجه به اشکال مختلف و غالباً نامفهوم آن راتعبیر کرده اند، بکسان ذیل اطلاق شده است . ۱- المنذر الاکبربن ماء السماء، جد النعمان بن المنذر. گویند که وی دارای دو گیسوی دراز بشکل صور بود، و لقب ذی القرنین بهمین علت به وی دادند. بنابر قول ابن درید، مراداز ذی القرنین مذکور در بیت ۶۰ امروُ القیس هم اوست :
اصد نشاص ذی القرنین حتی
تولی عارض الملک الهمام
وینکلر این ذی القرنین را رب زمان گمان می برد.
۲- ملک تبع الاقرن ، پادشاه عربستان جنوبی ، یا ذوالقرنین . طبق تعبیر عرب جنوب عربستان ، مراد از ذی القرنین مذکور در قرآن (رجوع به ماده ٔ ۳ در ذیل شود) اوست .
۳- غالباً اسکندر کبیر را بلقب ذی القرنین یاد کرده اند. وی در قرآن (سوره ٔ ۱۸، آیه ٔ ۸۲ ببعد) بهمین لقب یاد شده و آن مطابق است با اسطوره ٔ سریانی که در مائه ٔ ششم میلادی پیداست و برطبق آن اسکندر بخدا خطاب کرده گوید: «میدانم که تو بر سر من شاخ هائی رویانیده ای تا بتوانم ممالک جهان را مسخر کنم .» چنانکه نولدکه گوید، اسطوره ٔ سریانی مأخذ اصلی روایت ذوالقرنین مذکور در قرآن است . از بین تعبیراتی که برای ذوالقرنین کرده اند، مطالب ذیل را نقل میکنیم : اسکندر کبیر در قسمت علیای جمجمه ، دو برآمدگی بشکل شاخ داشته یا وی دو گیسوی زیبا داشته (قرن = ذوابه ) یا وی را اصلی کریم و نجیب بود، هم از طرف پدر و هم از جانب مادر یا در مدت حیات وی دو نسل (قرن ) زندگی کردند یا وی را موهبت معرفت باطنی و معرفت ظاهری بود و یا بنواحی نور و ظلمت دست یافت .
۴-و گاهی این لقب را به علی بن ابیطالب (ع ) نیز داده اند. و تأثیر اسطوره ٔ ذیل نیز در ایجاد فکر ذوالقرنین بودن اسکندر بعید نمینماید.
در اساطیر یونانی آمده است که : وقتی خدای عیافان و زاجران افولن بزدن ساز موسوم به لورا مشغول و خدای گله ها، پان بنواختن موسیقار شیفته بود و هر یک از دو خدا بر دیگری دعوی بر تری می نمود، فصل خصومت را بحکومت میداس پادشاه افروغیه رضا دادند و او نغمه ٔ موسیقارپان را بر آهنگ لورای افولن برگزید. خدای دلف از این داوری بخشم رفت و دو گوش میداس را بگوش خر مسخ فرمود. پادشاه پوشیدن ننگ خویش را کلاهی فراخ اختراع و باب کرد که هر دو گوش او از بیننده می نهفت . لکن پوشیدن آن از گرّای و حلاّق روی نداشت ناچار او را با ایمان مؤکد بکتمان سرّ ملزم ساخت . روزگاری بر این برآمد و گرانی بار سرّ بر دل مرد سلیم روز افزون بود. عاقبت در بیابان مغاکی بکرد و سرفرو مغاک برد و راز نهان ابراز کرد و باز مغاک بخاک بینباشت دیگر سال نی بنی چند بر آن خاک برست هرگاه باد شاخهای نی به اهتزاز آوردی آوازی چونین از آن برخاستی :
شاه میداس را دو گوش خر است
لیک آوخ بزیر تاج در است .
و شاید در این بیت جلال الدین محمد رومی نیز اشارتی باین حکایت باشد:
گوش خر بفروش و دیگر گوش خر
کاین سخن را در نیابد گوش خر.

مولوی .

بود مردی علیل را ورمی
وز ورم بر نیامدیش دمی
رفت روزی بنزد دانائی
زیرکی پر خرد توانائی
گفت بنگر که از چه معلولم
کز خور و خواب جمله معزولم
مجسش برگرفت مرد حکیم
گفت ایمن نشین ز انده و بیم
نیست در باطن تو هیچ خلل
می نبینم ز هیچ نوع علل
مرد گفتا که بازگویم حال
کز چه افتاد بر من این اهوال
راز دار بزرگ پادشهم
با مزاج ملون و تبهم
شه سکندر دهد همه کامم
که من او را گزیده حجامم
لیک رازیست در دلم پیوست
روز و شب جان نهاده بر کف دست
نتوانم گشاد راز نهان
که از آن بیم سر بود بزمان
سال و مه مستمند و غمگینم
بیش از این نیست راه و آئینم
گفت مرد حکیم رو تنها
بی خلایق نهان سوی صحرا
چاه ساری ببین خراب شده
گشته مطموس و خشک آب شده
اندر آن چاه گوی راز دلت
تا بیاساید این سرشته گلت
مرد پند حکیم چون بشنید
همچنان کرد زآنکه چاره ندید
شد بصحرا برون ندانا مرد
از پی دفع رنج و راحت درد
دید چاهی خراب و خالی جای
درد خود راچنان شناخت دوای
سر فرو چاه کرد و گفت ای چاه
راز ما را نگاهدار نگاه
شه سکندر دو گوش همچو خران
دارد این است راز دار نهان
باز گفت این سخن سه بار و برفت
بنگر او را که چون گرفت آکفت
زآن کهن چاه نی بُنی بررست
شد قوی نی بن و برآمد چست
دید مردی شبان در آن چه نی
ببرید آن نی و شمردش فی
کرد نائی از آن نی تازه
راز دل را که داند اندازه
نای چون در دمید کرد آواز
با خلایق که فاش گویم راز
شه سکندر دو گوش خر دارد
خلق از این راز کی خبر دارد.

سنائی .

نظامی در اسکندر نامه گوید:
سخن را نگارنده ٔ چرب دست
به نام سکندر چنین نقش بست
که صاحب دو قرنش بدان بود نام
که بر مشرق و مغرب آورد گام
بقول دگر آنکه بر جای جم
دودستی زدی تیغ چون صبحدم
بقول دگر او بسیجیده داشت
دو گیسو پس پشت پیچیده داشت
همان قول دیگر که در وقت خواب
دو قرن فلک بستد از آفتاب
دگر داستانی زد آموزگار
که عمرش دو قرن آمد از روزگار
دگر گونه گوید جهان فیلسوف
ابومعشر اندر کتاب الوف
که چون بر سکندر سرآمد زمان
نبود آن خلل خلق را در گمان
ز مهرش که یونانیان داشتند
به کاغذ برش نقش بنگاشتند
چو بر جای خود کلک صورتگرش
بر آراست آرایشی در خورش
دو نقش دگر بست پیکرنگار
یکی بر یمین دیگری بریسار
دو قرن از سر هیکل انگیخته
بر او لاجورد و زر آمیخته
لقب کردشان مرد هیئت شناس
دو فرخ فرشته ز روی قیاس
که در پیکری کایزد آراستش
فرشته بود بر چپ و راستش
چو آن هر سه پیکر بدان دلبری
که برد از دو پیکر بهی پیکری
ز یونان بدیگر سواد اوفتاد
حدیث سکندر بدو کرد یاد
ثنا رفت ازیشان بهر مرز و بوم
بر آرایش دستکاران روم
عرب چون بدان دیده بگماشتند
سکندر دگر صورت انگاشتند
گمان بودشان کانچه قرنش در است
نه فرخ فرشته که اسکندر است
ازین روی در شبهت افتاده اند
که صاحب دو قرنش لقب داده اند
جز این گفت با من خداوند هوش
که بیرون از اندازه بودش دو گوش
بر آن گوش چون تاج انگیخته
ز زر داشتی طوقی آویخته
ز زر گوش را گنجدان داشتی
چو گنجش ز مردم نهان داشتی
بجز سر تراشی که بودش غلام
سوی گوش او کس نکردی پیام
مگر کان غلام از جهان در گذشت
بدیگر تراشنده محتاج گشت
تراشنده استادی آمد فراز
بپوشیدگی موی او کرد باز
چو موی از سر مرزبان باز کرد
بدو مرزبان نرمک آواز کرد
که گر راز این گوش پیرایه پوش
بگوش آورم کاورد کس بگوش
چنانت دهم گوشمال نفس
که ناگفتنی را نگوئی به کس
شد آن مرد و آن حلقه در گوش کرد
سخن نی زبان را فراموش کرد
نگفت این سخن با کسی در جهان
چو کفرش همی داشت در دل نهان
ز پوشیدن راز شد روی زرد
که پوشیده رازی دل آرد بدرد
یکی روز پنهان برون شد ز کاخ
ز دلتنگی آمد بدشتی فراخ
به بیغوله ای دید چاهی شگرف
فکند آن سخن را در آن چاه ژرف
که شاه جهان را دراز است گوش
چو گفت این سخن دل تهی شد ز جوش
سوی خانه آمد به آهستگی
نگه داشت مهر زبان بستگی
خنیده چنین شد کز آن چاه چست
برآهنگ آن ناله نالی برست
ز چه سر برآورد و بالا کشید
همان دست دزدی به کالا کشید
شبانی بیابانی آمد ز راه
نیی دید بر رسته از قعر چاه
برسم شبانان ازو نیشه ساخت
نخستش بزد زخم و آنگه نواخت
دل خود در اندیشه نگذاشتی
به آن نی دل خویش خوش داشتی
برون رفته بد شاه روزی بدشت
در آن دشت بر مرد چوپان گذشت
نیی دید کز دور میزد شبان
شد آن مرز شوریده بر مرزبان
چنان بود بر ناله ٔ نی براز
که داردسکندر دو گوش دراز
در آن داوری ساعتی پی فشرد
بر آهنگ سامان او پی نبرد
شبان را بخود خواند و پرسید راز
شبان راز آن نی بدو گفت باز
که این نی ز چاهی برآمد بلند
که شیرین تر است از نیستان قند
بزخم خودش کردم از زخم پاک
نشد زخمه زن تا نشد زخمناک
در او جان نه و عشق جان منست
بدین بیزبانی زبان منست
شگفت آمد این داستان شاهرا
بسر برد سوی وطن راهرا
چو بنشست خلوت فرستاد کس
تراشنده را سوی خود خواند و بس
بدو گفت کای مرد آهسته رای
سخنهای سربسته را سرگشای
که راز مرا با که پرداختی
سخن را بگوش که انداختی
اگر گفتی آزادی از تند میغ
وگرنه سرت را برد سیل تیغ
تراشنده کاین داستان را شنید
به از راست گفتن جوابی ندید
نخستین بنوک مژه راه رُفت
دعا کرد وبا آن دعا کرده گفت
که چون شاه با من چنان کرد عهد
که برقع کشم بر عروسان مهد
از آن راز پنهان دلم سفته شد
حکایت بچاهی فرو گفته شد
نگفتم جز این باکس ای نیکرای
وگر گفته ام باد خصم خدای
چو شه دید راز جگر سفت او
درستی طلب کرد بر گفت او
بفرمود کارد رقیبی شگرف
نیی ناله پرورد از آن چاه ژرف
چو در پرده ٔ نی نفس یافت راه
همان راز پوشیده بشنید شاه
شد آگه که درعرضگاه جهان
نهفتیده ٔ کس نماند نهان
به نیکی سراینده را یاد کرد
شد آزاد و از تیغش آزاد کرد.
و در قابوس نامه آمده است : چنین شنودم که ذوالقرنین گرد عالم بگشت و همه ٔ جهان را مسخر خویش گردانید و باز گشت . و قصد خانه ٔ خویش کرد، چون بدامغان رسید فرمان یافت ، وصیت کرد که مرا در تابوتی نهیدو تابوت را سوراخ کنیت و دستهای مرا از آن سوراخ بیرون کنیت کف گشاده و هم چنان بریت تا مردمان می بینندکه همه ٔ جهان بستدیم و دست تهی میرویم . ذهبنا و ترکنا. بستدیم و بگذاشتیم ، آخر یا وامسکینا گرفتیم و نداشتیم و دیگر مادر مرا بگوئیت که اگر خواهی که روان من از تو خشنود باشد غم من با کسی خور که او را عزیزی نمرده باشد یا با کسی که نخواهد مرد. (ص ۱۵۱ منتخب قابوسنامه ). و شعرا و مترسلین مشبه به بعض چیزها کرده و کلام را بدان زینت داده اند : هر گوهر که ذوالقرنین قلم او از ظلمات دوات بیرون می کشید درّی بود واسطه ٔ قلاده ٔ روزگار. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص ۲۳۶). چون ذوالقرنین آفتاب بظلمات شب فرورفت و خطه ٔ سواد بر عارض بیاض روز بدمید جمعی بهوای سلطان بیرون آمدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی همان نسخه ص ۲۱۳). و ابن البلخی در فارسنامه این کلمه را چون کلمه ای که افاده ٔ نوع کند آورده و مصدر گونه از آن ساخته است که مرادش را نگارنده ٔ این لغت نامه درنیافت . در دیباچه ٔ کتاب که ذکر نام سلطان محمدبن ملکشاه کند، گوید: و چون ایزد عز و جل شخصی شریف را از جمله ٔ بندگان خویش اختیار کند و زمام ملک و پادشاهی در قبضه ٔ او نهد و جهانداری و جهانبانی او را دهد، بزرگترین عنایتی که در حق آن پادشاه بر خصوص و درباره ٔ عالمیان بر عموم فرماید آن باشد که همت آن پادشاه روزگار را بعلم و عدل مایل دارد، از آنچ همه ٔ هنرها در ضمن این دو هنر است … و این مرتبت و کرامت ایزد تعالی خداوند عالم سلطان معظم … محمدبن ملکشاه را… ارزانی داشته است … و این فضلیتی است که … جز وی معدود را از پادشاهان قاهر که ذوالقرنین شدند و از ملوک فرس و اکاسره که نامبردار بودند هیچ پادشاه دیگر رامانند آن نبوده است در جهان . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص ۲).
تولی شباب کنت فیه منعما
تروح و تغدو دائم الفرحات
فلست تلاقیه و لوسرت خلفه
کما سار ذوالقرنین فی الظلمات .
ابن لنگک بصری (معجم الادباء یاقوت ج ۷ ص ۸۱).
چه عجب کامده است ذوالقرنین
بسلام برهمنی در غار.

خاقانی .

بری ناخورده از باغ جوانی
چو ذوالقرنین از آب زندگانی .

نظامی .

و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص ۳۱ و ۹۳ و ۱۵۶ و ۱۵۸ و۲۰۴ و ۴۴۸ و ۴۹۳ شود.

محمد باقر علامه مجلسى

تولد:

(علامه (محمد باقر) مجلسى به سال ۱۰۳۷ هجرى مساوى با عدد ابجدى جمله (جامع کتاب بحار الانوار) چشم به جهان گشود.) (۱)
پدرش مولا محمد تقى مجلسى از شاگردان بزرگ شیخ بهایى و در علوم اسلامى از سرآمدان روزگار خود به شمار مى رفت . وى داراى تاءلیفات بسیارى از جمله (احیاء الاحادیث فى شرح تهذیب الحدیث ) است . (مادرش دختر صدرالدین محمد عاشورى ) (۲) است که خود از پرورش یافتگان خاندان علم و فضیلت بود.

در دامان زهد

در خاندانى رشد و نمو کرد که از نیمه قرن پنجم هجرى به تشیع در میان مردم مشهور بودند و بسیارى از افراد این خانواده در قرن دهم و یازدهم از دانشمندان معروف زمان به شمار مى رفتند.) (۳) پدر بزرگش (ملا مقصود) از دانشمندان با تقوا و از مروجین مذهب تشیع بود. وى با خاطر کلام زیبا و اشعار دلنشین و رفتار و گفتار نیکو در محافل و مجالس به (مجلسى ) لقب یافته بود و خاندان عالیقدر آنان نیز بدین نام شهرت یافته بودند.) (۴)
به دنبال نور
درس و بحث را در چهار سالگى نزد پدر آغاز کرد.(۵) نبوغ سرشار او به حدى بود (که در چهارده سالگى از فیلسوف بزرگ اسلام ملا صدرا اجازه روایت گرفت .) (۶) و سپس در حضور استادانى چون علامه حسن على شوشترى ، امیر محمد مومن استرآبادى ، میرزاى جزایرى ، شیخ حر عاملى ، ملا محسن استرآبادى ، ملا محسن فیض کاشانى ، ملاصالح مازندرانى ، زانوى ادب زد و از خرمن علم و معرفت هر یک خوشه ها چید (و در این کوشش خستگى ناپذیر پاى درس بیش از بیست و یک استاد نشست .) (۷) و از افکا و عقاید و اندیشه هاى مختلف آنان بهره جست .
وى در اندک زمانى بر دانشهاى صرف و نحو، معانى و بیان ، لغت و ریاضى ، تاریخ و فلسفه حدیث و رجال ، درایه و اصول و فقه و کلام احاطه کامل پیدا کرد.

آفتابى بر منبر

مجلسى که در مدرسه ملا عبدالله به اقامه نماز و تدریس اشتغال داشت بعد از رحلت پدر بزرگوارش در مسجد جامع اصفهان به اقامه نماز و درس دادن مشغول گشت .) (۸) در پاى درس او بیش از هزار طلبه مى نشستند و از نور علم و معرفت دلهاى خود را جلا مى دادند. سید نعمت الله جزایرى که نامى ترین شاگرد اوست ، مى گوید:
(با آنکه در سن جوانى به سر مى برد چنان در علوم تتبع کرده بود که احدى از علماى زمانش به آن پایه نرسیده بودند.) (۹) (هنگامى که در مسجد جامع اصفهان مردم را موعظه مى کرد هیچ کس فصیح تر و خوش کلام تر از او ندیدم . حدیثى که شب مطالعه مى کردم چون صبح از او مى شنیدم چنان بیان مى کرد که گویى هرگز آن را نشنیده ام .) (۱۰) تواضع و بزرگمنشى او چنان بود که بسیارى از بزرگان حوزه براى نشان دادن ارادت خود به او و شناساندن ارزش علامه به طلاب جوان گاهى به پاى درس ایشان حاضر مى شدند. (شیخ محمد فاضل ـ با اینکه مجلس درس و مباحثه داشت ـ به حوزه درس علامه حاضر مى شد و عملا به طلاب درس تواضع مى آموخت و علامه نیز در مقابل به شاگردانش اظهار مى داشت استفاده او از من کمتر از استفاده من از اوست بلکه استفاده من از او بیشتر است .)(۱۱)
شخصیتهاى ذیل برخى از شاگردان فرهیخته علامه مى باشند که از مکتبش توشه بر چیده و از او اجازه نقل روایت اخذ کردند:
۱ ـ مولى ابراهیم جیلانى ۲ ـ مولى محمد ابراهیم بواناتى ۳ ـ میرزا ابراهیم حسینى نیشابورى ۴ ـ ابوالبرکات بن محمد اسماعیل خادم مشهدى ۵ ـ مولى ابوالبقاء ۶ ـ ابواشرف اصفهانى ۷ ـ مولى محمد باقر جزى ۸ ـ ملا محمد باقر لاهیجى ۹ ـ شیخ بهاءالدین کاشى ۱۰ ـ مولى محمد تقى رازى ۱۱ ـ میرزا محمد تقى الماسى ۱۲ ـ مولى حبیب الله نصرآبادى ۱۳ ـ ملاحسین تفرشى ۱۴ ـ محمد رضا اردبیلى ۱۵ ـ محمدطاهر اصفهانى ۱۶ ـ عبدالحسین مازندرانى ۱۷ ـ سید عزیزالله جزائرى ۱۸ ـ ملامحمد کاظم شوشترى ۱۹ ـ شیخ بهاءالدین محمد جیلى ۲۰ ـ مولى محمود طبسى ۲۱ ـ محمد یوسف قزوینى و…(۱۲)
در میان شاگردان ، نکته سنجى و تیز بینى و کوشش خستگى ناپذیر (سید نعمت الله جزایرى ) که به تازگى به همراه دوستش به حوزه درس او راه یافته بود و در فقر و تنگدستى بسر مى برد نظر او را به خود جلب کرد، بطوریکه ضمن قرار دادن حقوق ماهیانه براى دوستش او را به خانه اش برد و مدت چهار سال در کنار خود جایش داد)(۱۳) سید را چنان پرورش داد که از او عالمى بزرگ و مجتهدى توانا ساخت و (چون میرزا تقى دولت آبادى در محله جماله مدرسه اى بنا نهاد و او را عنوان مدرس آنجا تعیین کرد).(۱۴)
سید در سایه استاد چنان به تحصیل علم و معرفت پرداخت که در اخلاق و رفتار و بیان مطالب علمى ، آینه استاد به حساب مى آمد. وى در مسائل مختلف چنان سخن به میان مى آورد که گویى (مجلسى ) سخن مى گوید.
(او همچون علامه ، مسلکى متعادل داشت و همیشه پیرو دلیل و حقیقت بود خواه مطابق با اصولى ها باشد و خواه مساعد با اخباریها.)(۱۵)

بسوى نور

علامه در مسیر احیاى علوم اهل بیت (ع ) راه استادش فیض را در پیش گرفت و با رها کردن علوم عقلى با کوله بارى از تعبد به سوى نورى که قله بلند روایات و احادیث مى تابید شتافت و در اولین قدم (کتب اربعه ) را به صحنه درس و بحث کشاند. (ضمن نگاشتن شرح بر اصول کافى و تهذیب ، از شرح (من لا یحضره الفقیه ) که پدرش بر آن شرحى نگاشته بود، خوددارى کرد و یک از شاگردانش را به نوشتن شرح استبصار(۱۶) تشویق نمود.) (۱۷)وى طلاب را که مدتها از روایات و احادیث جدا بودند به مطالعه و تحقیق در روایات تشویق کرد و براى حفظ و نگهدارى کتب اربعه از گزند حوادث روزگار و تحویل دادن آنها به نسل فردا بدون هیچ گونه کم و کاستى و تحریف اعلام کرد (اگر هر یک از طلاب کتب اربعه را بنویسد، به دریافت یک اجازه از او نایل خواهند شد. طلاب با شوق تمام به نوشتن کتب اربعه پرداختند و نسخه ها را نزد علامه مى بردند و او با خط خود در پشت نسخه هاى آنها اجازه آنان را مى نوشت . )(۱۸)
علامه با خود مى اندیشید که تدریس کتب اربعه و توجه به بعضى از دیگر کتابها چون (ارشاد مفید)، (قواعد علامه ) و (صحیفه سجادیه ) تنها این کتب را از خطر نابودى نجات خواهد داد اما براى کتب دیگر چه باید کرد؟ اندیشه درباره هزاران کتاب شیعه که در کوره هاى حمام یغماگران و فرهنگ کشان به خاکستر تبدیل شده بود و نیز صدها نسخه کوچک و بزرگ روایات که از حوادث روزگار مصون مانده یا در کنج صندوقخانه ها پنهان شده بود و یا آنها را به نقاط دور دست دنیا کشیده بودند او را آزار مى داد. از سوى دیگر تعصب خشک اهل سنت در نابودى ذخیره هاى گرانبهاى تشیع و احتمال سقوط دولت صفویه به دست دو قدرت بزرگ شرق و غرب اهل تسنن و نفوذ قدرتمندانه صوفیان در دربار و جامعه و نقشه هاى آنان براى تحریف بسیارى از روایات ، بى توجهى طلاب به کتب روایات و احادیث بیش از پیش آثار اهل بیت را در معرض خطر و نابودى قرار داده بود. از این رو تلاش همه جانبه اى براى به دست آوردن آثار تشیع آغاز کرد به گونه اى که او در این تلاش وسیع دویست اصل (منبع مکتوب ) از اصول چهارصدگانه معتبر شیعه را به دست آورد و نفیس ترین کتابخانه تشیع را گرد آورد. حتى در زمانى که به علامه خبر دادند که نسخه کتاب (مدینه العلم ) در یکى از کتابخانه هاى یمن به چشم خورده است علامه این مطلب را با شاه در میان گذاشت . شاه سفیرانى را با هدایاى فراوان و گرانبها نزد پادشاه یمن روانه آن کشور کرد و از او کتاب (مدینه العلم ) را درخواست نمود اما هیچ گاه آن کتاب به دلایل نامعلوم به دست علامه نرسید. (۱۹) علامه در ادامه کارهاى فکرى ـ فرهنگى خود بسیارى از کتب گذشتگان را که علما در مسائل گوناگون نگاشته بودند احیا کرد و طلاب را به نسخه بردارى از آنها تشویق و ترغیب نمود و کتابهایى که غبار غربت آنها را فرا گرفته و کسى آن را نمى شناخت و مطالعه نمى کرد با دستخط مبارکش در زیر آن مى نوشت که این کتاب غریب مانده و کسى آن را نمى خواند) (۲۰)

محراب بحار

علامه مجلسى با خود چنین اندیشید که باید گهرهاى گرانبهاى اهل بیت را که از اطراف و اکناف جمع کرده است در قالب محرابى زیبا به نام (بحارالانوار) بگنجاند تا نه تنها طلاب بلکه تمام شیعیان در این محراب به سوى قبله دلها یعنى کلام اهل بیت به نماز عشق بایستند و بدین وسیله راه را از چاه و درست را از نادرست تشخیص دهند تا هر زمان هر مکتبى درباره هر مطلبى کلامى را از اهل بیت خواست شیعیان با انگشت اشاره محراب زیباى (بحار) را نشانه روند. از این رو دست به کارى عظیم زد و شروع به نگارش این دائره المعارف بزرگ تشیع کرد.
علامه در مقدمه بحار الانوار چنین مى نگارد.
(در آغاز کار به مطالعه کتابهاى معروف و متداول پرداختم و بعد از آن به کتابهاى دیگر که در طى اعصار گذشته به علل مختلف متروک و مهجور مانده بود رو آوردم . هر جا که نسخه حدیثى بود سراغ گرفتم و به هر قیمتى که ممکن شد بهره بردارى مى کردم . شرق و غرب را جویا گشتم تا نسخه هاى بسیار گرد آورى نمودم . در این مهم دینى جماعتى از برادران مذهبى مرا یارى نمودند و به شهرها و قصبه ها و بلاد دور سر کشیدند تا به فضل الهى مصادر لازم را بدست آوردند… بعد از تصحیح و تنقیح کتابها بر محتواى آنها واقف شدم نظم و ترتیب کتابها را نامناسب دیدم و دسته بندى احادیث را در فصلها و ابواب متنوع راهگشاى محققان و پژوهشگران نیافتم ، از این رو به ترتیب فهرستى همت گماستم که از هر جهت جالب و مفید باشد. در سال ۱۰۷۰ هجرى این فهرست بندى سایر کتابها دست کشیدم که اقبال عمومى را مطلوب ندیدم و سران جامعه را فاسد و نا مطبوع دیدم … ترسیدم که در روزگارى بعد از من باز هم نسخه هاى تکثیر شده من در طاق نسیان متروک و مهجور شود و یا مصیبتى از ستم غارتگران زحمات مرا در تهیه نسخه ها بر باد دهد ، لذا راه خود را عوض کردم ـ از خدا یارى طلبیدم ـ و به کتاب بحار الانوار پرداختم .
… در این کتاب پر بار قریب ۳۰۰۰ باب طى ۴۸ کتاب علمى خواهید یافت که شامل هزاران حدیث است ، شما در این کتاب براى اولین بار با نام برخى از کتابها آشنا مى شوید که سابقه علمى ندارد و طرح آن کاملا تازه است .
پس اى برادران دینى که ولایت امامان را در دل و ثناى آنان را بر زبان دارید به سوى این خوان نعمت بشتابید و با اعتراف و یقین کتاب مرا دست به دست ببرید و با اعتماد کامل به آن چنگ بزنید و از آنان نباشید که آنچه را در دل ندارند بر زبان مى آورند ) .(۲۱)
اما فرصت کم و مشاغل زیاد او مانع از آن شد که به تصحیح روایات بپردازد . به همین علت در مقدمه چنین نگاشت : ( در نظر دارم که اگر مرگ مهلت دهد و فضل الهى مساعدت نماید شرح کاملى متضمن بر بسیارى از مقاصدى که در مصنفات سایر علما باشد بر آن ( بحار الانوار ) بنویسیم و براى استفاده خردمندان ، قلم را به قدر کافى پیرامون آن به گردش در آورم . )(۲۲)
علامه مجلسى قدرت تصحیح روایات و احادیث را بخوبى دارا بود همان گونه که این قدرت و ژرف نگرى خود را در مراه العقول به نمایش گذارده است .
حضرت امام خمینى (ره ) درباره بحار الانوار مى فرماید : ( بحار خزانه همه اخبارى است که به پیشوایان اسلام نسبت داده شده ، چه درست باشد یا نادرست ، در آن کتابهایى هست که خود صاحب بحار آنها را درست نمى داند و او نخواسته کتاب علمى بنویسد تا کسى اشکال کند که چرا این کتابها را فراهم کردى ! ) (۲۳)

تاءلیفات

علامه ( با توجه به نیاز فرهنگى مردم زمان خود دست به تاءلیف کتابهاى گوناگون مى زد . زمانى احساس مى کرد مردم ب علم نجوم نیازمندند ، پس کتاب ( اختیارات ) را مى نوشت و چون احساس مى کرد جامعه به سوى جدا شدن از خدا سوق داده مى شود کتابى در تهذیب اخلاق چون ( عین الحیاه ) را مى نگاشت . )(۲۴) ( آثار فارسى او به سود دین و دنیاى مردم بود و زمینه هدایت مردم را فراهم مى ساخت . کتر خانه اى از شیعیان بود که از کتابهاى وى در آن یافت نمى شد و مورد بهره ورى قرار نمى گرفت . )(۲۵)
( کتابهاى او چنان بود که عرب و فارس ، جاهل و عارف ، مردان و زنان و حتى کودکان هم از آنها استفاده مى کردند . )(۲۶)
علامه مجلسى بغیر از دائره المعارف بزرگ تشیع ، ( بحار الانوار ) کتبى به قرار زیر نگاشته است :
۱ ـ مراءه العقول فى شرح اخبار الرسول در شرح اصول کافى
۲ ـ ملاذ الاخبار فى شرح التهذیب
۳ ـ شرح اربعین
۴ ـ الوجیزه فى الرجال
۵ ـ الفوائد الطریقه فى شرح الصحیفه السجادیه
۶ ـ رساله الاوزان
۷ ـ المسائل الهندیه
۸ ـ رساله اعتقادات ( ۷۵۰ سطر است و در یک شب نگاشته شده است )
۹ ـ رساله فى الشکوک
تاءلیفات فارسى علامه مجلسى عبارتند از :
۱ ـ حق الیقین ۲ ـ عین الحیاه ۳ ـ حیله المتقین ۴ ـ حیوه القلوب ۵ ـ مشکوه الانوار ۶ ـ جلاء العیون ۷ ـ زاد المعاد ۸ ـ تحفه الزائر ۹ ـ مقیاس المصابیح ۱۰ ـ ربیع الاسابیع ۱۱ ـ رساله در شکوک ۱۲ ـ رساله دیات ۱۳ ـ رساله در اوقات ۱۴ ـ رساله در جفر ۱۵ ـ رساله در بهشت و دوزخ ۱۶ ـ رساله اختیارات ایام ۱۷ ـ ترجمه عهد نامه امیر المومنین (ع ) به مالک اشتر ۱۸ ـ مشکوه الانوار در آداب قرائت قرآن و دعا ۱۹ ـ شرح دعاى جوشن کبیر ۲۰ ـ رساله در رجعت ۲۱ ـ رساله در آداب نماز ۲۲ ـ رساله در زکوه
و بیش از ۳۰ رساله دیگر در مسائل مختلف و ترجمه دعاها و کتابهایى مختصر در عقاید و احکام .

سفر با سلاح قلم

علامه هیچگاه در سفر ، قلم ـ این سلاح حوزوى ـ را از خود جدا نمى ساخت و همواره آن را چون دل خویش صیقل مى داد و با آن به راز و نیاز مى پرداخت ( علامه جلد بیست و دوم بحار الانوار را در نجف اشرف بعد از مراجعت از سفر حج تالیف نمود )(۲۷) و ( در مراجعت از سفر خراسان در بین راه ترجمه خطبه امام رضا (ع ) و رساله وجیزه رجب را نگاشت . )(۲۸)
هنگام سفرهاى علامه طلاب فرصت را غنیمت مى شمردند و با او همراه مى شدند تا در فضایى ساده و دوستانه سعادت واقعى را در کلام او جستجو کنند ( میر محمد خاتون آبادى مى گوید : من در اوان کودکى در تحصیل حکمت و معقول حریص بودم و تمام اوقات عمر خود را در آن مصروف مى داشتم تا آنکه در راه حج به صحبت علامه مولى محمد باقر مجلسى مشرف گردیدم و با او ارتباط نزدیک یافتم و از نور علم و هدایتش رهبرى شدم و به تحصیل و تتبع در کتب فقه و حدیث و علوم مشغول شدم و مدت چهل سال بقیه عمرم را از فیوضات او بهره مند شدم . )(۲۹)
( در روزهایى که علامه در مشهد مقدس براى زیارت مشرف بود جمعى انبوه از علماء ، فضلا و طلاب جهت استفاده از علوم او تقاضاى درس حدیث مى کردند و علامه مجلسى چهل حدیث ( اربعون حدیث ) را در این ایام نوشت ) هنگامى که علامه شرح اربعین را به اتمام رساند یکى از فضلاى اهل سنت بعد از دیدن کتاب از راه انصاف و محبت گفت : ما گمان مى کردیم پایه علمى علامه مجلسى منحصر به ترجمه کتاب از عربى به فارسى است تا اینکه کتاب ( اسماء و العالم ) بحار و ( شرح اربعین ) او را دیدم ، دانستم که علامه مجلسى دانایى است که مافوق او در علم متصور نمى باشد . ) (۳۰)

مردى از فردا

علامه مجلسى قهرمان عرصه سیاست است اما به موجب کینه ورزى و عناد مستشرقان و روشنفکران غربزده همچنان مظلوم تاریخ سیاست است . ( علامه پس از فوت مرحوم ملا محمد باقر سبزوارى در سال ۱۰۹۰ هجرى به منصب شیخ الاسلامى دست یافت . )(۳۱) و در این مسند خدمات بسیارى را در مقوله هاى گوناگون سیاسى و اجتماعى به ایران و تشیع نمود . بزرگترین کار علامه مجلسى در صحنه سیاست که به نفع تشیع و مکتب آن ختم شد مبارزه با صوفیان بود . علامه مجلسى در دوایر دولتى و همچنین نظامهاى مختلف ادارى از قدرت آنها کاست . او در خصوص این گروه که ( فقط در اصفهان بیست و یک تکیه و خانقاه و زاویه داشتند ) در رساله اعتقادات مى نویسد : ( اینک من به طور اجمال براى شما مى نویسم و بیان مى کنم چیزهایى را که براى خودم از اصول مذهب به وسیله اخبار کثیره متواتره ظاهر شده است تا گمراه نشوید و به خدعه ها و فریبها و غرورهاى صوفیه فریب داده نشوید و حجت خدا را بر شما تمام مى کنم . )(۳۲)
علامه علاوه بر مبارزه با صوفیان با کشیشان دربار ، بیگانگان ، نمایندگان موسسات و شرکتهاى غربى به مبارزه با بت پرستان پرداخت . ( روزى به علامه مجلسى خبر دادند که بت پرستان در شهر اصفهان در خانه اى بتى قرار داده اند و براى نیایش و پرستش آن بت به آن خانه مى روند . علامه بعد از تحقیق و آگاه شدن از محل بت فتواى خراب کردن آن را صادر کرد . )(۳۳)
پس از مرگ شاه سلیمان درباریان و خواجه سرایان ، حسین میرزا ( سلطان حسین ) را که مورد علاقه مریم بیگم عمه شاه بود بر تخت نشاندند .
( شاه در وقت تاج گذارى به صوفیان اجازه نداد چنانچه مرسوم بود شمشیر را به کمر او ببندد و علامه مجلسى را پیش خواند و درخواست کرد که این تشریفات را او انجام دهد . )(۳۴)
علامه مجلسى در تالار آینه این مراسم را انجام داد . ( شاه رو به علامه کرد و گفت : به ازاى این خدمت چه تقاضایى دارى و چه پاداشى مى طلبى ؟ )(۳۵)
علامه که ( شاه جوانى را مى دید که حتى در وقت تکیه زدن بر تخت سلطنت قادر به سوار شدن به اسب نبود.)(۳۶)
جوان تر و ساده اندیش تر از آن مى دانست که بتواند کشتى این سرزمین را به ساحل برساند از این رو از شاه چیزى را خواست که در ذهن هیچ یک از حاضران حتى علماى آن زمان نقش نبسته بود . چیزى را گفت که عظمت روح بلند و دیدگاه وسیع سیاسى او را نشان داد . وى بر سه نکته تاءکید ورزید . سه نکته اى که ملتهاى بزرگ با آرمانهاى متعالى را به زانو در مى آورد و غبار ذلت و خوارى را بر پرچمشان مى نشاند :
( فساد ، تفرقه و بى تفاوتى نسل جوان ) ! پس ( رو به شاه کرد و گفت : تقاضا دارم شاه فرمانى صادر کند و نوشیدن مسکرات ، جنگ میان فرقه ها ، همچنین کبوتر بازى را نهى فرماید . شاه با رضایت خاطر پذیرفت و فورى فرمانى را به همان مضمون صادر کرد . )(۳۷)
( علامه همچنین او را ترغیب کرد که فرمانى دیگر براى طرد صوفیان از شهر امضا کند . )(۳۸)
این پیروزى بزرگى براى علامه مجلسى و نجات ایران در آن وضعیت حساس بود که در غرب عثمانیها ، در شرق ازبکها ، در جنوب شرقى گورکانى ها و در شمال روسها و در جنوب شرکتهاى هلندى و هند شرقى چشم طمع به آن دوخته بودند .
اما در این میان رشته خیانت از دست خواجه سرایان و درباریان که به دنبال عیش و نوش و راحت طلبى بودند بیرون آمد و با توطئه مریم بیگم ( عمه شاه ) شاه را به دامان میخوارگى و لذت جویى سوق دادند و عملا قدرت را از علامه مجلسى گرفتند و کشور رو به ضعف نهاد ، نکته مهمى که در سیاسیت علامه مجلسى در دربار به چشم مى خورد این است که در زمان علامه مجلسى هیچ برخوردى بین ایران و همسایگان اهل سنت رخ نداد و به هیچ یک از ولایتهاى اهل تسنن ایران از سوى شیعیان تعدى نشد و ایران در کمال آرامش به سر برد . اما هنگامى که علامه مجلسى در ۲۷ رمضان ۱۱۱۱ ق . چشم از جهان فرو بست شمارش معکوس سقوط دولت صفویه آغاز شد و ( در همان سال ولایت قندهار سقوط کرد . )(۳۹)
پیکر پاک علامه مجلسى به خاک سپرده شد و زیارتگاه شیعیان جهان شد .

پاورقی
__________________________
۱ ـ ریحانه الادب ، محمد على مدرس تبریزى ، ج ۵، صفحه ۱۹۶٫
۲ ـ الذریعه ، آقا بزرگ تهرانى ، ج ۱، ص ۱۵۱٫
۳ ـ زندگینامه علامه مجلسى ، سید مصلح الدین مهدوى ، ج ۱، ص ۵۳٫
۴ ـ کارنامه علامه مجلسى ، ص ۱۴۵٫
۵ ـ زندگینامه علامه مجلسى ، ج ۱، ص ۵۵٫
۶ ـ همان ص ۴۲۶٫
۷ ـ یادنامه علامه مجلسى ، ص ۵٫
۸ ـ همان ص ۵٫
۹ ـ نابغه فقه و حدیث ، ص ۱۴۸٫
۱۰ ـ زندگینامه علامه مجلسى ، ج ۱، ص ۱۴۸٫
۱۱ ـ زندگینامه علامه مجلسى ، ص ۶۶٫
۱۲ ـ ر. ک : زندگینامه علامه مجلسى ، ج ۲، ص ۴ ـ ۱۱۵، نویسنده محترم آن کتاب به نام ۱۸۱ نفر از شاگردان و مجازین علامه اشاره کرده است .
۱۳ ـ نابغه فقه و حدیث ، ص ۹۴
۱۴ ـ زندگینامه علامه مجلسى ، ج ۱، ص ۱۸۰
۱۵ ـ نابغه فقه و حدیث ، ص ۲۱۹
۱۶ ـ کتاب معتبر شیعه از شیخ طوسى .
۱۷ ـ الامل الآمل ، حر عاملى ، ج ۲، ص ۲۴۸٫
۱۸ ـ یادنامه علامه مجلسى ، ص ۲۶٫
۱۹ ـ اعیان الشیعه ، ج ۹، ص ۱۸۳٫
۲۰ ـ زندگینامه علامه مجلسى ، ج ۱، ص ۱۱۷٫
۲۱ ـ مقدمه بحار الانوار ، یادنامه علامه مجلسى ص ۶ و ۷ و ۸ .
۲۲ ـ کارنامه علامه مجلسى ، مقدمه بحار ، ص ۵۱ .
۲۳ ـ کشف الاسرار ، ص ۳۱۹ .
۲۴ ـ یادنامه علامه مجلسى ، ص ۲۵ .
۲۵ ـ ترجمه روضات الجنات ، ج ۲ ، ص ۸۶ .
۲۶ ـ فوائد الرضویه ، شیخ عباس قمى ، ص ۴۱۳ .
۲۷ ـ زندگینامه علامه مجلسى ج اول ، ج ۱ ، ص ۱۶۰
۲۸ ـ همان مدرک ، ص ۱۶۱
۲۹ ـ الکنى و القاب ، ج ۳ ، ص ۱۲۳
۳۰ ـ زندگینامه علامه مجلسى ، ج ۱، ص ۱۶۱
۳۱ ـ یادنامه علامه مجلسى ، ص ۲۶ .
۳۲ ـ ترجمه اعتقادات علامه مجلسى ، ص ۷۸ .
۳۳ ـ روضات الجنات ، ج ۲ ، ص ۷۹ .
۳۴ ـ انقراض سلسله صفویه ، ص ۴۳ .
۳۵ ـ همان
۳۶ ـ همان ، ص ۳۹ .
۳۷ ـ همان ، ص ۴۳ .
۳۸ ـ همان ، ص ۴۳ .
۳۹ ـ قصص العلماء ، میرزا محمد تنکابنى ، ص ۲۰۵ .